Desire knows no bounds |
Saturday, May 31, 2008
زندگی گاهی میشود شبيه جوب همين خيابان خودمان. که يکوقتهايی از کلاس که بيرون میآيد، سرش را میاندازد پايين و همينجور آیپاد گوشکنان میرسد تا خانه. يا يکوقتهايی تا چند کوچه پايينتر، تا گالری. حوصلهتر هم که داشته باشد، آنقدر میرود تا برسد به پارکچهی تهِ خيابان، با آن گوشهکنارهای پسکوچهدارش، با آن درختهای سر به زير لب رودخانه، و لابد با آن عصرهای دَمکردهی دو سال پيش.
زندگی يکوقتهايی اصلن همين جوب خيابان ماست. طولانی و کشدار؛ تمامی ندارد. من را گذاشته اين طرف، تو را آن طرف ديگر. نه تو را ياد داده بيايی اينور که منم، نه من را ياد داده بپرم از سر تمامِ بايد و نبايدهاش. حالا گيرم دستهایمان گاهی به هم برسند بسکه عرضش کم است. اما چه فايده، طولش هيچوقت قرار نيست تمام شود که. آدم خسته میشود از اينهمه تهنداریاش. داشتم فکر میکردم يک روز قيچی را برداريم، يک تکهی کوچکاش را ببُريم جاش چمن بکاريم. ازين چمنها که اگر پا بذاری رویشان، سوت هيچکس درنمیآيد. از آنها که فقط توی فيلمهاست، آن بهشتهای کوچک بیسرصدای دونفره، که جای هيچکس را تنگ نمیکند، که به هيچجای زندگی برنمیخورد داشتنشان. |
Comments:
حالت گيرم كه دستهايمان هميشه هم به هم برسند بس كه عرضش كم است بالاخره كه چه يك روز خسته مي شويم از اين همه دست در دست بودن اما نداشتن هم ؟ نمي شويم؟
حالت گيرم نه ! حالا گيرم
قشنگ ديوانه مي کني
Doos midaram neveshtehato...zaid...Chera Mail Ad. nadari inja. Man chanta soal midaram raje be in classhaye khoob khoobi ke mirid. Khob adam e dige gahi delesh mikhad vali Info nadare :( ;)
Ziad manzooram bood (na zaid)
Post a Comment
|