Desire knows no bounds |
Monday, September 22, 2008
انگار افسردگی و دپرشن به من نيامده از اساس. هيچوقت بلد نيستند طول بکشند؛ دلتنگیهام چرا، افسردگیهام نه اما. يعنی هر بار هم که خيال میکنم «اين دفه مثکه جدی جدی افسردمه»، باز تقی به توقی میخورد و میپرد کلهم اجمعين. به قول امير بامداد، من حتا تا ته يک پست هم نمیتوانم افسردگیم را دوام بياورانم، چه برسد به کلن!
يک وقتهايی هم هست اما، که افسردهی درونِ آدم فعال میشود، فعال میماند. بیکه قيافهی بيرونیات به روی خودش بياورد. اينجور وقتها، برای منی که شعورم از قرصمرص محدود میشود به استامينوفن کدئين ولاغير -آنهم وقتهای سردرد و ديگر هيچ- چارهام يا رستوراننوردیهای پشت سر هم است، يا فرندز ديدنهای مثل اسب، يا يک وقتی مثل حالا که نه رستوران داريم نه فرندز -ساينفيلدتان هم کار نمیکند خب- رو میآورم به استخر رفتنهای پشت سر هم. اين استخر بدجوری حالم را خوب میکند. رسمن قورباغهی درونام ارضا میشود و بَر که میگردم، تا خود نوبت بعدی پر از انرژیام و خالی از غم روزگار و الخ. روی آب که میخوابم، ذهنم به کل قصهها و غصههاش را فراموش میکند میرود پی خيال-خواریهاش. اصلن اين غوطهور شدن فی نفسه خوب است، حالا در آب يا در خيال يا هر چه. بعد يک وقتهايی ميان همين استخر-درمانیها، هوس میکنم تنم را بیلباس رها کنم دستِ آب، برهنه. همآغوشی خُلصِ لاينقطع، يکجور لغزشِ مدام. يک همچين وقتهايی هی میگويم يادم باشد پام به خشکی که رسيد، چيزکی بنويسم ازين اروتيسمِ جاری در تنسپاری به آب، برهنه. بنويسم از حس زنانه -کاملن زنانه-ای که دارد. که آدم چههمه آن ورِ پنهانِ همجنسخواهاش گل میکند. اصلن از آن حسهاست که دلات میخواهد فقط با يک زن تجربهاش کنی، چه زن باشی چه مرد. حالا لابد يکبار که يادم بود، میشينم مینويسمشان، مفصل. |
اين استخر بدجوری حالم را خوب میکند. رسمن قورباغهی درونام ارضا میشود و بَر که میگردم، تا خود نوبت بعدی پر از انرژیام و خالی از غم روزگار و الخ. روی آب که میخوابم، ذهنم به کل قصهها و غصههاش را فراموش میکند میرود پی خيال-خواریهاش ........
تو فوق العاده ای دختر . خدای کلمات و عبارات نامحسوس محسوس هستی .
شخصا لذت و آرامش بی حد و حصری از خواندن وبلاگتان به بنده دست می دهد . با اینکه مطالب قدیمیتان را نیز قبلا خوانده ام . اما آنقدر دلچسب و دلنشین می نویسید که حتی دوباره خوانی مطالبتان حس خوشایندی به انسان می بخشد .یک حس فضولی عجیبی دائما درونم نهیب می زند که از شخصیت حقیقی تان چیزی کشف کنم . اما می ترسم که چهره واقعی تان نسبت به مجازیش کمی وحشتناک باشد . ولی اگر سبقه ادبی فرهنگی هنری تان را می دانستم واقعا خشنود می شدم .
موفق باشید
delemon vasat tang rafte...
M.M