Desire knows no bounds |
Friday, September 26, 2008
نوبت من است که قصهام را بخوانم. برداشتهام ماجراهای من و آقای قهرمان قصه را کردهام يک قصه، کوچک و جمع و جور. نه که ماجرا کلن کوچک و جمع و جور باشد ها، نه. اما بس که سر ندارد و ته ندارد و حتا وسط هم ندارد، میتوانی هرجاش را که خواستی بچينی بچسبانی وسط دفتر مشقت.
استاد میگويد رابطه را خوب از آب درآوردهام. ديالوگها را عالی نوشتهام. ساختار دارد قصهام. اما نمیداند چرا ماهايی که الردی دو ترم شاگرد استاديم، هی حرفهايش را يادمان میرود! نمیداند چرا يکهو افسار پرسوناژهایمان را رها میکنيم به امان خدا. میگويد رفتار آقای ق.ق. را درک نمیکند. میگويد رفتارش با شخصيتی که من ازش ساختهام در تناقض است. خوب راست هم میگويد. برايش توضيح میدهم واکنش اين آدم در عالم واقعيت همينیست که میبينيد، همينیست که من نوشتهام. يکی از آن مکثهای طولانی دايیجانی میکند که: واقعيت فقط تا جايی به درد ما میخورد که در خدمت ساختار قصهمان باشد. که ما را برساند به حقيقتی که میخواهيم فراتر از واقعيت نشان مخاطب بدهيم. باقیش را بريزيد دور. به درد قصهتان که نمیخورد هيچ، به درد زندگی واقعیتان هم نمیخورد. اين مشکل را ترم قبل هم داشتم با استاد. آن بار هم با اينکه گفته بود کمغلط و تصويری نوشتهام، اما نظرش اين بود که قصهام ته ندارد. نتيجهی درست و حسابی ندارد. گفته بودم منظور من هم همين بوده. میخواستهم بگويم ارتباط بیکلام، ارتباطی عقيم است. به هيچجا نمیرساند آدم را. استاد اما عقيده داشت قصههامان بايد آدمها را به يک جايی برسانند خلاصه. بايد تقدير را انداخت دور. اينبار درست همان ايراد را گرفت دوباره. گفت حالا که برداشتهای يک قصه نوشتهای با موضوعی که خلاف جريان رودخانه است، حالا که برداشتهای پرسوناژهات را جوری نوشتهای که توانايیِ رويابافی را دارند، بلدند فانتری يعنی چه، بلدند به قول خودت رنگکردنِ زندگی يعنی چه، چرا يکهو پرسوناژت را برمیداری میگذاری قاطی آدمهای معمولی. يعنی نسل شما دريمرز ندارد هيچ؟ میگويم دارد، بالقوه ولی. میگويد کار شماهای نويسنده بالفعل کردن اين آدمهاست. دايی جان است ديگر، هر قدر هر توضيح بدهم که اصلن میخواستهم همين به هيچجا نرسيدن آدمهای قصه را نشان بدهم-که اصلن خوشاند با اين نارابطههاشان- به خرجش نمیرود. میگويد آدمی که تو داری نشان من میدهی، آنقدر باهوش هست که بتواند فانتزیاش را زندگی کند، علیرغم زندگیاش. اگر نمیکند، به درد تو و قصهات نمیخورد. برای اين قصه مردی لازم داری که بلد باشد هم بازیاش را بکند هم زندگیاش را. ما زياد ديدهايم رابطههای خوب و خوش و معمولی و عاقبت به خير را. دست از سر اخلاق برداريد. اخلاقيات را وارد مقولهی هنر نکنيد. بگذاريد در حيطهی خودش باقی بماند. سينمای ما، ادبيات ما داستان اجتماعی و سياسی و اخلاقی تا دلتان بخواهد دارد. رويا ندارد اما، ماجرا ندارد، هيجان ندارد، جسارت ندارد. بنشينيد دريمرزهای نسل خودتان را بنويسيد آقا. يعنی میخواهيد بگوييد نسل شما هيچ خط قرمزی را رد نکرده؟ نمیخواهد رد کند؟ |
Comments:
زهی مهر استاد و حرفهای جاندار واپسین پاراگراف! به نجوا بگو ای کاش در نوشته ی ماه خانم فرشچی - کاغذ بی خط - هیچ دستی نمی برد. هیچ
خوبه که حداقل دیگه همین قد به واقعیت اهمیت میده. قبلا همین قدم دنیای واقع رو قبول نداشت
آنقدر باهوش هست که بلد باشد فانتزی اش را زندگی کند، علی رغم زندگی اش. هم بازی اش را بکند هم زندگی اش را. خواستم بگویم چه خوب که دایی جان ایمان داشت و ایمان بخشید، نه خرخر؟
Post a Comment
|