Desire knows no bounds |
Wednesday, September 10, 2008 حرف حرف حرف زديم.. يک ساعت و چهل و هشت دقيقه.. به تو که میرسم چههمه حرفزدن/نزدنام میگيرد.. دونقطهام میگيرد.. با تو هميشه دونقطهام میگيرد.. حرف حرف حرف میزنيم و من فکر میکنم چههمه هنوز خودِ هميشگیتی.. چههمه دوست دارم شنيدنات را.. محض صدات را.. لعنتی.. از آن چارشنبهی تعطيل میگويی، از طرقبه، ازينکه خيال کردهبودی منهم همان حوالی باشم.. مثل هربار درست خيال کرده بودی.. حرف حرف حرف میزنيم.. فکر میکنم چی شده که بعد از اينهمه سال، برگشتهای حرف بزنی با من.. میپرسم.. جواب میدهیم.. مثل خيلی بارها درست خيال نکرده بودم.. کاش اين دو سال قدر يک جواب هم که شده عوض شده بودی.. و من فکر میکنم چههمه هنوز همان خودِ هميشگیتی..
|
Comments:
Post a Comment
|