Desire knows no bounds |
Saturday, November 29, 2008
“... و دوستت دارم چيز تازهاي نيست، معذالك
چيزي است كه بيشتر از هر چيز دوست دارم...” از مؤخرهی كتاب* خوب آدم است ديگر دست خودش نيست که دوست دارد اين جیميل و آدمهای توش را نامههای اسکاتلندی و نيمهاسکاتلندی و حتا غير اسکاتلندیهاش را بسکه يکوقتهايی آدم حالاش خوب میشود از دست نامههاش خوب میماند چه میدانم مثلن وقتهايی که نامههای لواشکی جينجين میرسد تمام اين پنجشيش سال هنوز، هر بار پنجشيش کيلومتر بعد آدم همينجور لم میدهد عقب میخواند میخواند وسطهاش غشغش میخندد يکوقتهايی ماچاش میگيرد با خودش فکر میکند تمام اين سالها همهمان همينجور که نشستهايم پای مونيتورها، چه داريم بزرگ میشويم عوض میشويم و من چههمه دوست دارم وقتی اينجوری، مفصل و سر صبر، میبينم اين بزرگشدنهای دوستهام را، سوگلیهاشان را يا چه میدانم آن يکی دوستم که برمیدارد دستخطاش را اسکن میکند با همان خشهای روی کاغذش جای خيسیهاش جای خطخوردهگیهاش همه را پیدیاف میکند میفرستد با خودم فکر میکنم هنوز چههمه حوصلهام را دارد حتا آقای بنارس که هر سال حوالی زمستان میرود میگردد توی آرشيو وبلاگهام که يادش بيايد روز تولدم کی بوده بعد چشماش میخورد به مهندس غين و آقای ايگرگ و فلان و بهمان برمیدارد ميل میزند که: من هر چی گشتم آقای ايکسای به چشمام نخورد آنجاها. اگر اسم اين آقاها را به ترتيب آلفابت انگليسی از اول شروع کرده باشی الردی من بيست و چارتاشان را از دست دادهام لابهلای وبلاگ مخفیهات يا اصلن همين نامهی آخری همين دستخط تابدار قرمز يواش روی آ-چار سفيد بیخط که اصلن من میميرم واسهی آن تيرهشدهگیهای جوهر قلم وقتی میرسد به انتهای دواير به انتهای ميم «قلم» و انحنای جيم «کنج» با خودم فکر میکنم عجب دنجای شده اين کنج با تمام اين چرخشهاش و سايهروشنهاش و بالاپايينهاش که اصلن بعضی آدمها چهطور بلدند خودشان را بکنند کنجِ آدم خودشان را با همين کلمات جا کنند توی خلوتِ آدم گره بخورند به روز و شبِ آدم بعد همينجوریها میشود که میبينی يک نامه داری با بوسهای که طعماش داغاداغ مانده روی لب بالايیت *يدالله رؤيايی Labels: لبريختهها |
Comments:
چه قدر دوست داشتمت .. آفرين دوستم خيلي خوشگل مي نويسي
چقدر این نامه خط خطی های اصیل کیفشون از نامه های تمیزِِ جاستیفای شده بیشتره واقعا
Post a Comment
|