Desire knows no bounds |
Sunday, January 25, 2009
اصلن تمام بدخلقیم مال کلمههاست.. مال همين کلمهها که گير افتادهاند.. که راه نفسام را بند آوردهاند.. که بايد يکی يکجايی يکجوری بريزدشان بيرون.. خلاصام کند خلاصات کند از اينهمه کلمهبافیهای مدام.. يکی بايد بيايد ما را از دست کلمههامان نجات دهد.. از دست لحظهبافیها خيالبافیها قصهبافیها تو-بافیهای هِیهِی.. همه چيز را که نمیشود نوشت که.. نمیشود تو را چيد قاطی کلمهها، لابهلای جملهها.. نمیشود لامصب.. جا نمیشوی سر میروی سرريز میشوم ميان اين همه خط ميان اينهمه خطخوردهگی.. نمیشود تنات را نوشت ميان هجاهای دو حرف.. نمیشود صدايت را نوشت وقتِ عاشقی.. نمیشود نفسهات را کشيد وسط اينهمه بیخطی.. نمیشود اينهمه فاصله را پر کرد با دنيادنيا نيمفاصلهگی نيمفاصلهگیهای پياپی.. مینويسم و از دستات میدهم باز.. مینويسم و لحظه تمام میشود از دستام سُر میخورد بیکه تو را داشته باشد به تمامی..
گاهی فکر میکنم آدم بايد برود.. آدم بايد کولهاش را بردارد راهش را بکشد برود خلوتی گوشهای جايی.. برود بنشيند به قصهنويسی خيالنويسی خيالخيالنويسی کند تو-را-نويسی کند تو-را-نويس شود.. |
که کلمه مرا کم می آورد و من هم او را ... نوشتم من هم که کلمه ها و سطور و این ها
.
.
.
نوشته ام من هم