Desire knows no bounds |
Wednesday, January 21, 2009
نشستهام به داريوش گوش کردن، همين آلبوم آخریش. يا حتا قبلتر، ترانهی لبِ درياش. نمیدونم چرا اين ترانهاش اينهمه مرا ياد آخرين کنسرت نوری که با هم رفتيم میاندازد. يادِ نازنين، علی، مجتبا، اميرمنصور. همان ترانهای که توش میگفت يکی ما را بردارد ببرد يک جايی آنور ابرها و اينها. يادِ اميرمنصور هی، ياد بعد از کنسرتمان.
کاش تو قحطی شقايق بشينيم توی يه قايق بزنيم دلو به دريا من و تو تنهای تنها اين يکی، اين ترانهی داريوش اما آدم را يادِ جوانیهاش میندازد، نوجوانیهاش. چند سال گذشته از «از دست عزيزان چه بگويم...» و «مثه مردن میمونه دل بريدن» و الخ، صد سال، هزار سال؟ اونقدر میريم که ساحل از من و تو بشه غافل قايقو با هم میرونيم اونجا تا ابد میمونيم ديدی چه جور زمان میگذرد و اسم عاشقی میشود مِهر. مهری عميق که ديگر اسمش عاشقی نيست. که ديگر اسمش عاشقی نمیشود. با آدمها نمیشود راهِ رفته را برگشت. نمیشود راه رفته را. با آدمها از راهها فقط میشود رفت، فقط میشود گذشت. پس بريم يادت بمونه کسی هم اینو ندونه زنده بودیم اگه فردا وعدهی ما لب دریا هميشه خيال میکردم آدمی به اين همهجورهگی مال توی قصههاست. درست خيال کرده بودم انگار. |
Comments:
Post a Comment
|