Desire knows no bounds |
Wednesday, February 4, 2009
خسته و تهکشيده داشتم از سر کار برمیگشتم که قرار شد بريم شام. نرسيده به شام خيابونمون اونقد برفی و هوسانگيز و خوشگل شده بود که بیهوا گفتم هووووم، امشب رسمن شب شرابهها.
بعد ديدی بعضی آدما هستن در زندگانی، که صد سال هم باهاشون باشی زبونتو بلد نمیشن، ياد نمیگيرنت. يعنی زبانناپذيرن از اساس. لحظهسازی بلد نيستن. بلد نيستن حسها رو تشخيص بدن از قاطی خروارخروار حرف. بلد نيستن جملهسازی کنن با کلمهها. بعضیها اما، يه کمنفرهايی اما پيدا میشن، که ياد میگيرن آدمو. که فرق هوس رو با هوس تشخيص میدن، کلمه رو با کلمه، تاريکی رو با تاريکی. اينجوری میشه که از يه شبِ خسته و تهکشيده يه محفل کوچيک و جمعوجور میسازن که اصن شرابش قطرهقطره جذب میشه تو خون آدم. يه محفل کوچيک از جنس همون دوستیهای پنجسالهی دوم که بايد قديمی باشی، سوهان خورده باشی، قوام اومده باشی تا بلد باشیش، تا بفهمیش، تا مزهمزهش کنی و لذت ببری ازش. که هی يادت بيفته يادت بمونه چههمه کمان دوستهايی دوستیهايی ازين جنس، ازين دست. که چههمه جای «عليرضا»ش خاليه. که چههمه اصن اووووف. به قول اين رفيقمون دستت درست مردِ گُنده *: |
Comments:
جانا سخن از زبان ما می گویی...
Post a Comment
|