Desire knows no bounds |
Tuesday, February 3, 2009
تو را در روزگاری دوست دارم
که عشق را نمیشناسد نه معماری بلندآوازهام نه پيکرهتراشی از روزگار رنسانس نه آشنای ديرينهی مرمر اما میخواهم بدانی تن زيبای تو را چگونه ساختهام با گل و ستاره و شعر آراستهام و با ظرافت خط کوفی. ... مگر میتوانم در ميدانهای شعر فرياد نزنم: دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم. مگر میتوانم خورشيد را در کشوهايم نگه دارم مگر میشود با تو در پارکی قدم بزنم و ماهوارهها کشف نکنند که تو دلدار منی. ... بانوی من شعر آبرويم را برده است و واژگان رسوايت ساختهاند من مردی هستم که جز عشقم را نمیپوشم و تو زنی که جز لطافتت را. ... بانوی من آرزو دارم در روزگار ديگری دوستت میداشتم روزگاری مهربانتر شاعرانهتر ... آرزو میکردم باتو شام میخوردم شبی در فلورانس آنجا که پيکرههای ميکل آنژ -هنوز هم- نان و شراب را با جهانگردان قسمت میکنند ... آرزو میکردم تو را در روزگار ديگری میديدم روزگاری که گنجشکان حاکم بودند آهوان پليکانها يا پريان دريايی. نقاشان موسيقیدانها شاعران عاشقان کودکان و يا ديوانهها. ... اما افسوس دير رسيدهايم ما گل عشق را میکاويم در روزگاری که عشق را نمیشناسد. نزار قبانی |
Comments:
لذتی بردیم بس شدید!
همان چیزی است که داشتم بهش فکر می کردم ...
http://www.esnips.com/doc/e4e6ca73-65e5-41c2-9116-8747741fdb2d/nr
لطیف. خوش آیند. غم انگیز.
درد عشق كه دوره نميخواهد نزار جان، سر ميخواهد
Post a Comment
|