Desire knows no bounds




Thursday, March 19, 2009

1از شراب-نوشت‌ها




بعضی سال‌های کبيسه شب‌های آخر‌شان تمامی ندارد انگار
شب يلدايی می‌شوند برای خودشان
گاهی‌ش می‌شود ديشب
گاهی‌ترش امشب

ديشب مست نبودم ناراحت بودم تو بودی تو درد بودی
امشب تو نيستی مستم درمان‌ای درد نيستی ديگر

گيلاس دوم را حواسم بود هنوز
حواسم بود به همه‌ی قرارهام
به همه‌ی حسی که ديروز عصر
به ديشب که با تو
سومی اما نه که حواسم را پرت کند
نه
اصلن بدی حواس من اين است که خيلی دير پرت می‌شود
خيلی دير
سومی اما هوسم را روشن کرد
هوس کردم انتقام بگيرم انگار
-حالا شايد انتقام کلمه‌ی درستش نباشد
اما وسط اين مستی کلمه‌ی ديگری يادم نمی‌آيد-
گيلاس سوم هوس آغشته به خشمی را در من روشن کرد
-خشم هم کلمه‌ی درستش نيست، می‌دانم-
که لذت‌بخش بود تن‌دادن بهش
هوس خودانگيخته‌ی خودجوش
که افسارش دست خودم بود تا آخر
دست خودم ماند
هوومم
لذتش اما نه لذت بکر، که وام‌‌دار شراب بود فقط
مديون گيجی و شهوت و حتا حواس‌جمعیِ گيلاس سوم

بعد يادم هست
حواسم به تک‌تک سلول‌های تنم بود
حواسم به تو بود
به تمام آن اتفاق کوتاه لعنتی بود


ديروز عصر
-که فقط رفته بودم به هوای آن تکرارها-


بعد با خودم فکر کرده بودم که هه
من را چه به اين حس‌ها؟
به اين حس‌ها که چنگ می‌زنند خراش می‌اندازند روی تنِ آدم
که جاش می‌ماند تا آخر
خودم را می‌شناسم می‌دانم جاش می‌ماند


بعد فکر کردم مرا چه به اين حس‌ها؟
منی که بلدم سُر بخورم خودم را بزنم به نديدن نفهميدن
آن‌هم با تو
با تويی که خوب بلدی خوب می‌دانی از چی حرف می‌زنم
اصلن ما را چه به اين حرف‌ها



ديشب گفته بودی بيا
هومممم
دو دل بودم
کفه‌ی نيامدن‌ام سنگين‌تر بود
آمدم اما بی‌که بتوانم پنهان کنم ناخوشی‌ام را
يک-هيچ
به نفع تو


اصلن می‌بينی؟


همين جاهاست که می‌ترسم از من


از منی که اين‌همه فرق دارد با من، وقت‌هايی که با توست




آمدم


و همين آمدن‌ها می‌ترساند مرا از من




می‌دانستم تمام شب را می‌توانم روی تراس خانه‌‌اش بمانم


همين‌جور حرف بزنيم و پسته بخوريم و بوقلمون دودی


می‌دانستم می‌شود از همان‌جا خداحافظی کنم برگردم خانه


می‌دانستم هيچ انتظار ندارد مرا مهربان‌تر از اينی که هستم ببيند


با آن‌همه سيم خاردار که من


تمام اين مدت


اما


ليوان شرابم را تا ته سر کشيدم اما


دستش را گرفتم آوردمش تو


با ترديد نگاهم می‌کرد


چراغ را که خاموش کردم


حواسش پرت شد


ديگر نفهميد توی مغزم چی می‌گذرد


بلد بود خودش را بسپارد به دست من




بعد دلم می‌خواهد


يعنی همين الان، درست همين لحظه با تمام گيجی و خوشی و ناخوشی و خسته‌گی‌م دلم می‌خواهد بشينم جزئيات حسم را بنويسم توی آن ثانيه‌های تب‌دار


که چه جور چشم‌هام باز بود


که ايستاده بودم لب پنجره


تن‌ام را تماشا می‌کردم که آرام و سبک‌سر برای خودش برهنه می‌شود


که می‌لغزد روی مردی که آرام و حيرت‌زده دراز کشيده آن‌جا


که چه‌جور تن‌ام تفريح‌کنان مرد را می‌پيمايد


بی‌که بهش فکر کند


بی‌که يادش بيايد مرد چی‌ها را دوست داشت چی‌ها را نه


می‌خواهم بگويم ايستاده بودم لب پنجره


و زنی را تماشا می‌کردم


که دارد به تو فکر می‌کند


مُدام


و از تن مردی ديگر لذت می‌برد


بی‌که به او فکر کند


لحظه‌ای حتا


و زن





بعدتر اما
خيلی بعدتر که آب‌ها از اسياب افتاد
با خودم فکر کردم
چه‌همه طعم تو باقی طعم‌ها را بيهوده کرده
که ديگر حتا لذت‌ها را هم نمی‌شود با ذال نوشت
بس‌که فرق می‌کند تاريکی با تاريکی
که اصلن چه‌جور يک‌هو بيهودگی جاری می‌شود وسط تمام خلوت‌های زندگی

حواسم هست فردا که بشود
صبح که بشود آفتاب که بشود
از نوشتن تمام اين‌ها پشيمان خواهم شد
حالا اما
همين امشب
همين الان که برهنه نشسته‌ام روی تخت
که تو دو قدم آن‌ورتری
و با من حرف نمی‌زنی
که باهات حرف نمی‌زنم
تمام اين حس‌هام آن‌قدر غليظ هست که پيه نوشتن‌شان را به تن بمالم
که از شرشان خلاص شوم
حالا لابد فردا که شد
يک فکری به حال‌شان می‌کنم
امشب اين منم
به همين برهنه‌گی که اين‌جا
روی تخت

می‌خواهم بگويم که چه‌طور جانِ من
تمام دوست‌داشته‌های قبلیِ مرا
تخدير کرده‌ای
که اصلن آن بخش زندگی‌م قبل از تو
سرطان گرفته باشد انگار
مات و بی‌رمق و محتضر
که حالا شده‌ای مصداق درد بی‌دردی
که حالا هنوز






پ.ن. و فکر کن چه‌همه سهم آن ديگری ازين نوشته هيچ است



که انگار فقط آمده توی نوشته، که من عنان هوسم را رها کنم از تو انتقام بگيرم



که چه‌جور بی‌رنگ است نانوشته است اين‌جا



آن آدمِ ديگر که تمام امشب سهمِ او بوده



که لابد



که اگر نبودی



همان حوالی گيلاس دوم



سفر فردا را بهانه می‌کردم و با تمام قرارهای هميشه‌گی‌م برمی‌گشتم خانه



که اصلن من کی تا حالا مست کرده‌ام که حواسم را بدهم به هوس



کِی؟






هه



می‌بينی



چه بدکاره‌ای می‌سازی از من



بی‌که بدانی


می‌شد تمام شب را همان‌جوری بشينيم روی تراس، حرف بزنيم از در و ديوار و چيپس بخوريم و پسته و بادام هندی و آرام آرام شراب‌هامان را مزه‌مزه کنيم. می‌شد همان موقع، بعد از گيلاس دوم، سفر فردا را بهانه کنم برگردم خانه. می‌شد وسط‌های گيلاس سوم، قبل ازين‌که ذهنم برای خودش تصميم بگيرد انتقام گرفتن از تو را، برگرديم توی هال به هوای فيلم ديدن. هيچ انتظار نداشت مهربان‌تر باشم، با آن‌همه سيم خارداری که من، تمام اين مدت. اما زنی که در من بود، قبل‌تر از ما، همان وسط‌های گيلاس سوم تصميمش را گرفته بود.

ليوانش را تا ته سر کشيد، دست مرد را گرفت، بلندش کرد از پشت ميز روی تراس، همان‌جور حيرت‌زده بردش تو. بعد مرد را جوری بوسيد که دراز بکشد، طاق‌باز. قرارمان به بوسيدن نبود؟ می‌دانم. اين را فقط من و تو می‌دانيم. اما زنی که توی من بود هيچ چيز نمی‌دانست. تصميمش را قبل از ما گرفته بود. من ايستاده بودم کنار پنجره و مرد را می‌ديدم که چه با ترديد دراز کشيده و زن را تماشا می‌کند. ايستاده بودم کنار پنجره و تن‌ام را می‌ديدم که چه آرام و سبُک‌سر برهنه می‌شود، می‌لغزد روی مرد، هوس‌ران و تفريح‌کنان مرد را می‌پيمايد، از سر تفنن. می‌ديدم هيچ به خاطر نمی‌آورد نمی‌خواهد که به خاطر بياورد مرد چی‌ها را کجاها را دوست دارد کجاها را نه. تن‌ام را می‌ديدم که نرم و خودخواه، هيچ چيز از مرد به ياد نمی‌آورد و کام‌روايی می‌کند. تن‌ام را می‌ديدم که حواسش به تک‌تک سلول‌هاش هست، که مست نيست که آغشته نيست که دچار نيست که به هيچ چيز فکر نمی‌کند جز تو که به هيچ چيز فکر نمی‌کند جز انتقام گرفتن از تو. -حالا زنی که اين‌ها را می‌نويسد حواسش هست که انتقام کلمه‌ی درست‌اش نيست، اما هوس کرده بنويسد انتقام، تو که می‌فهمی‌ش که- من ايستاده بودم آن‌جا و تن‌ام را می‌ديدم در آغوش مردی که تو نبودی، مردی که نمی‌دانست تو نيست، می‌دانست و نمی‌دانست و حيرت‌زده تن سپرده بود به تنِ من که سرخوشانه‌گی می‌کرد برای خودش، که هوس‌رانی هوس‌بافی می‌کرد که انتقام تن نداشته‌ی تو را از مرد می‌گرفت. من ايستاده بودم آن‌جا و حواسم بود که ذهن زن لحظه‌ای از تو خالی نشده لحظه‌ای از تو خالی نيست نمی‌شود که خالی شود ديگر. که چه‌جور مرد را ناديده می‌گيرد مرد را به خاطر نمی‌آورد تبِ تو را با او فرو می‌نشاند. حواسم بود که لِزَت می‌بَرَد زن، لذتی که ديگر «ذال» ندارد هيچ. که اصلن بعد از تو تمام طعم‌های دنيا به بيهوده‌گی می‌زنند، به بی‌تعمی. من ايستاده بودم کنار پنجره، تو ايستاده بودی کنارم، و زنی که در من بود از ما انتقام می‌گرفت و به مرد، به من و به تو فکر نمی‌کرد. که می‌دانست دارد به تو فکر نمی‌کند که می‌دانست در آغوش تو نيست می‌دانست تنِ مرد تن تو نيست می‌دانست تو را ايستانده آن‌جا که نگاهش کنی که ببينی تن‌اش چه خودخواهانه انتقام می‌گيرد از اين حضور مدام ما، از اين غلظت مواج سنگين، که آمده تا خلوت‌ترين تاريک‌ترين زوايای پنهانِ زندگی‌ش، که چه‌جور تخمير کرده باقیِ داشته‌ها و ناداشته‌ها و رنگ‌ها و صداها را.


Comments: Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025