Desire knows no bounds |
Monday, March 2, 2009
بعضی آدما رسمن و ذاتن مولد آرامشان. يعنی اينجوريه که به محض معاشرت، آرامششون سرايت میکنه به آدم، تزريق میشه اصن. آدم تهنشين میشه آروم میگيره پخشِ ملايمِ خوبی میشه برا خودش. يکی ازين بعضی آدما آقای ايگرگه. ازين آقاهای چهلوچندسالهی جاافتادهی جوگندمی، که میدونن از زندگی چی میخوان و خودشونو بلدن و برای خودشون صاحب سبک و استايلان. که وقتی حرف میزنن وقتی اظهار نظر میکنن وقتی ايراد میگيرن کامپليمان میدن يا هرچی، موضعشون نگاهشون مدلشون مشخصه. آدم خوشش مياد ازين همه با خود به آرامش رسيدهگیشون. اصن اين آقای ايگرگ، رسمن ورژن معاصر مهندس غينئه بسکه با هر کاریش منو ياد اون میندازه.. مهندس غين تنها موجودی بود که يک سال و نيم تمام به خاطرش نه و نيم صبح سر کار حاضر بودم. که اصن در دفترو که باز میکرد ميومد تو، اون لحن سلام کردنش اون لبخند مخصوص خودش اون تهخندهی صورتش به تنهايی کافی بود که آدم انرژی بگيره، چه برسه وقتی که چايی به دست ميومد میشست صندلی کناریت که خوب چیکارا داريم امروز؟ بعد شروع که میکردی کارا رو براش ورق زدن، اوهوووومهايی که میگفت، ديتيلهايی که بهشون دقت میکرد، اظهار نظرهايی که میکرد همه و همه نگاه مخصوص خودشو داشت. بيشتر از همه سعهی صدر و آرامشش بود که درسته منتقل میشد به آدم. اصولن وقتايی که طرفم مهندس ميم بود، مثل اسپندی که بر آتش، هی مچاندازی مستتر داشتيم. مهندس غين که از راه میرسيد اما، با خيال راحت يه نفس عميق میکشيدم میرفتم پشت آرامشش قايم میشدم دنيا امن و امان میشد بسکه لحن آرومش آدمو مجاب میکرد. يعنی اين آدم باعث شد تو اون دو سال نگاه من به خودم و زندگی و زندگیم کاملن عوض بشه. با خودم آشتی کنم ياد بگيرم کمکم آروم بودن رو آروم گرفتن رو. اين آدم از معدود کسايی بود که الاغ درون منو میتونست مهار کنه. مخصوصن وقتای کرکسيون که آدم ناخوداگاه دوز لجبازی و پافشاریش بالاست، با مهندس غين که میشستيم به حرف زدن رو اتودها، بسکه بلد بود خوب گوش بده بسکه بلد بود کجاها چی بگه، نچرالی آدم از موضع جفتکپرونی فرود ميومد و تبديل میشد به يه موجود بحثپذير. بعد من میمردم واسه روزايی که میرفتيم سر پروژه، يا میرفتيم برای خريدهای پروژه. تو اون خلوتهای کاریِ دو نفره، اونقد خوب بلد بود حرفو از کجا شروع کنه و به کجا برسونه، که حتا منِ کمحرفِ خلوتناپذيرهم ور ور ور حرف زدنم میگرفت. بعد هی تعجب میکردم ازينکه چهجوری اين آدم هم داره به من اعتماد میکنه و حرفای زندگیشو حرفای شخصیشو بهم میزنه، و همزمان کلی هم قند تو دلم آب میشد و چشمام برق میزد که مخاطب اين حرفاشم. ديده بودم مطلقن با مهندس ميم حتا که صميمیترين دوستش بود وارد حيطهی شخصیش نمیشه هيچوقت.. روزی رو که رفته بوديم پيش آقا درکهايه کارای چوبیشو ببينيم رو هيچوقت يادم نمیره. تون اون خنکای بعد از ظهر تو اون نم يواش بارون وسط جادهی خلوتِ بیآدم، اونقدر با طمأنينه و با اطمينان شروع کرد منو توضيح دادن منو پيش خودم تحليل کردن، که اصن همون حرفا همون لحن صدا همون خاطرهی اون روز، شد يه نقطه عطف بزرگِ زندگیم. خودش هيچوقت نفهميد، اما ازون روز من شدم يه زنِ ديگه. ازون روز شروع کردم با دنيا آشتی کردن با دنيا دوست شدن دنيا رو فقط اندازهی خودش جدی گرفتن. مهندس غين تو اون مدت رسمن آقای يونيورسِ من بود بیکه خودش بدونه. تمام تَرَکهای ذهنی منو رينوويت کرد، همه رو چسب زد، رو همهشون مرهم گذاشت، بیکه خودش بفهمه.. میخوام بگم حضورِ صِرف بعضی آدما، میتونه به همين سادگی زندگی آدمو براق و آفتابی کنه. بعضی آدما هستن که وقتی بهت اعتماد میکنن، برات يه کرديت بزرگ محسوب میشن در زندگانی، بسکه خودشون به تنهايی منبع اعتماد و اطمينان خاطرن.. يادمه يه جاهای کارو که کارفرماپسند میکرديم، بر که میگشتم نگاش میکردم که «آخه مهندس اينجاشو چه جوری میخوايم اجرا کنيم؟!» اونقد با اطمينان به آدم میگفت «خيالت راحت، درستش میکنيم» که تو جدی جدی باورت میشد اين آدم میتونه همه چيو درست کنه در زندگانی. که میتونی با خيال راحت چشماتو ببندی و سکان رو بدی دستش. حالا يه جاهايی هم در عمل نمیشدها، اما میخوام بگم بلد بود با لحنش به سادهگی اين اعتماد رو توی آدم به وجود بياره، که آدم تو اون لحظه احساس قدرت کنه. کافی بود کاتر و فوم و مقوا ماکت بدی دستش، تا باورت بشه همه چيو میشه ساخت، بیکه يه لحظه به مشکلات اجرايیش فکر کنی. نه که فقط من اينجوری فکر کنم، نه؛ همهی بچهها همين حسو داشتن بهش. روزايی که نميومد دفتر، همه از دم تو خماری بودن و کسل و بیانرژی. اما پاشو که میذاشت تو، رسمن همه سرحال ميومدن، همه به جنب و جوش ميفتادن، بسکه حضورش تو محيط تأثير مثبت میذاشت. بسکه بلد بود با هرکی به زبون خودش صحبت کنه.. حالا آقای ايگرگِ اين روزها هم، اثر مخدر مهندس غين رو داره برای من. بسکه خوب تشخيص میده کجا چیکار کنه و بسکه میتونه حسهای آدمو بو بکشه بسکه خونسرد آدمو نقد میکنه بسکه سليقهش در لحظهسازی خوبه. آدما اصن اين لحظهسازیها رو بايد ياد بگيرن بسکه واسه خودش هنره. يعنی اصن بايد هوش لحظهشناسی داشته باشه آدم. قدرت تشخيص بالا میخواد و ظرافت طبع و اعتماد به نفس و کمی هم سنس آو هيومر، که خيليا ندارن.
اونقدر دلتنگ و بیحوصله بودم که بهش زنگ زدم که نميام. صدامو که شنيد گفت پاشو بيا دختر، پاشو بيا دواتو بگير و برو. نسخهم يه دفترچهی کوچيک دستنويس بود، از واگويهها و فکرها و حسها و حدسها و ديتيلهای آشنايیمون، از همون اوايل. مثه يه وبلاگ مخفی، اما با دستخط، با حاشيهنويسهاش، با خط خوردهگیها و اطوارهای گرافيکی و چه و چه. ياد The Reader انداخت منو. اونجا که پسره نوارا رو فرستاد برای هانا. چسبيد بسی، اونقد که کل اخم و بیحوصلهگیم پريد -دلتنگیش موند اما آقای مخاطب خاص-. حواسم از بخش نکبتهای زندگی پرت شد رفت سراغ حواشی دلچسبش. بعد داشتم فک میکردم انگار اين آدمای خاص بای ديفالت، هميشه خطشون خوبه. يعنی من به جز يه مورد، يادم نمياد آدمی رو که بدخط باشه و ويژه. يعنیتر رسمن يادمه اولين باری که خط مهندس غين رو ديدم زير يکی از اتوداش، ورودی شرقی - متروی اصفهان، يادمه چههمه خيالم راحت شده بود که ايول، خطش هم خوبه، خودشه. بعد اينجور آدما همهشون از دَم، قلم مخصوص خودشونو دارن هم. استايل نوشتن مخصوص خودشونو. مهندس غين خودنويس چوبی دستساز داشت، آقای ايگرگ خودنويس مونبلان شوآف. هر دو مدادهاشونو با دست میتراشن، اولی با کاتر، دومی با قلمتراش. هر دو رو هم آدم دوست داره بشينه فقط تماشاشون کنه موقع نوشتن، موقع خط کشيدن.. بعد اما يه چيزی هست اين وسط، يه چيزی که تا ننويسمش نمیدونم دقيقن چيه، که باعث میشه مهندس غين مهندس غين باشه و آقای ايگرگ آقای ايگرگ. هه. اميدوارم جملههای بعدی جملههای توضيحدهندهتری باشن.. هوومم.. يه چيزی يه خاصيتی يه ويژگیای تو مهندس غين بود، که آقای ايگرگ ندارتش. بعد حالا من درست و حسابی نمیدونم چيه، اما به شکل متعصبانهای دلم میخواد بگم مربوط میشه به رشتهی تحصيلی آدما. آدمايی که رشتههای رياضی و فنی خوندهن، يه جور استبيليتی يه جور روال منطقیای داره شخصيتشون، که اعتمادپذيرترن انگار. آدم میتونه راحتتر و درستتر محاسبهشون کنه. آدم میتونه تشخيصترشون بده باورترشون کنه. اما وقتی با آقای ايگرگام، هيچوقت ذهنم هايبرنيت نمیشه. هميشه الرته هميشه حواسم جمعه هميشه حواسم داره کار میکنه. برای اينکه اقتضای هنری بودنِ آدما، مودی بودنشونه. پيشبينیناپذير بودن و متغير بودنشونه. اين نوع شخصيت درسته که جذابيتهای خودشو داره، اما در نهايت ذهن آدمو خسته میکنه. در نهايت ذهن صفر و يک من ترجيح میده يه جاهايی رو بتونه تخمين بزنه با درصد خطای پايين، يه جاهايی بتونه به پيشبينیهاش اعتماد کنه. بعد اينجوری میشه که تو میتونی بذاری يه آدمی جات فکر کنه و تصميم بگيره، اون يکی ديگه اما بهتره باهات همفکری کنه و در نهايت خودتی که تصميم میگيری. گمونم اينجوريه که مهندس غين میشه مهندس غين و آقای ايگرگ میشه آقای ايگرگ. |
جالب بود
مخصوصا نحوه توصیفات و بیان رسای تون , فقط لطفا یه ویرگولی , پاراگرافی , عکسی اینجا بزرا که خواننده از خوندش اذیت نشه
مرسی
خيلی حس خوبی داشت اين ريز شدنها تو توصيف كردن آدمها و موقعيتها،
مخصوصا وقتی از دستخط و خوشخطی حرف میزدی
:)