Desire knows no bounds |
Tuesday, March 24, 2009
اصلن يکی بايد بردارد حال خوش منِ اين روزها را بنويسد.. اين سبکی و اين رخوت و اين خوشیِ بیمرز، که از توی دلِ هزار پيچ و خم و شد و ناشد بيرون آمده.. که اصلن میدانی.. مالِ همان تن دادن به بار هستیست.. مال همان تسليم شدن به تاريکیِ مطلق، به همان بیفعلیِ مدام.. حالا بيا و ببين که چهجور میشود وا داد و دل سپرد به بیفعلیِ سبکِ هستی، تا خودش کوتاه بيايد و افسار تقدير را بگيرد دستش.. که برايت بساط بچيند و شراب و کباب و بزم لبِ دريا مهيا کند، بیکه التماس کرده باشی بهش.. خواستهباشیش فقط، از ته دل.. که حالا جان و تنت چه سرخوش و مست، میخرامد وسط تمام اين هياهوی پُر تنهايی.. که چه خلوتی به پا میکند برای خودش.. که چه سايهای چه خنکايی میلغزاند روی لحظههات.. که اصلن زندگی اگر نسخهی اصلای داشته باشد، بهخدا همين نسخههای گاهبهگاهیست که يکهو بُر میخورد وسط روزها و روزمرههات، که میشود حالاحالاها برای خودت تکيه بدهی عقب، سيگاری بگيرانی و طعمش را زير لبهات مزهمزه کنی.. مثل طعم سکنجبينخيار خنک عصرهای تابستان..
|
Comments:
Post a Comment
|