Desire knows no bounds |
Thursday, March 26, 2009
"چطور شده بود که من هیچ وقت ندیده بودماش؟ شناختن این همه آدم توی دنیا به چه کار من آمده بود وقتی این دختر یکی از آنها نبود؟
توی میدان کلیسا هوا سرد بود، شما خیلی خوب میدانید که از این حرف میخواهم به کجا برسم- بله، نوک سینههایاش زیر پلوور سیاه چسباناش برجسته شده بود. صورتاش چنان پاکی داشت که تن شهوتراناش را عوضی نشان میداد. دقیقاً تیپی که من میپسندم. هیچ چیزی را آنقدر دوست ندارم که تناقض میان صورت فرشتهوار و تنِ روسپیوار را. من معیارهای دوگانهای دارم. در آن لحظهی مشخص فهمیدم که هر چیزی را خواهم داد برای اینکه داخل زندگیاش شوم، ذهناش، رختخواباش و الی آخر. ... باید تصمیم گرفت: یا با کسی زندگی کنیم یا او را بخواهیم. نمیتوانیم کسی را که بخواهیم که داریم، با طبعیت جور در نمیآید. حالا دستتان میآید که چرا این همه ازدواجهای زیبا، با هر ناشناسی که از راه میرسد ممکن است دو پاره شوند. شما حتی اگر با زیباترین دختر ممکن هم ازدواج کرده باشید همیشه یک ناشناس از راه میرسد که بدون در زدن وارد زندگی شما میشود...آلیس هم البته هر کسی نبود، او یک پلوور چسبان سیاه پوشیده بود... بهترین خاطرات من با آن بر میگردد به پیش از ازدواجمان. ازدواج یک جنایتکار است، چون راز را میکشد. شما یک موجود فوقالعاده میبینید، باهاش ازدواج میکنید و ناگهان، آن موجود فوقالعاده تبخیر میشود: زن ِ شما شده است. زن ِ شما. چه توهینی، و چه افتای برای او. در حالیکه کسی که ما باید دنبالاش بگردیم، زنی است که هیچگاه مال ما نخواهد شد. (در مورد آلیس به نظرم این توصیه را کار گرفته بودم) همهی مشکل عشق به نظر من اینجاست: ما برای خوشبخت بودن احتیاج به احساس امنیت داریم و برای عاشق بودن محتاج نا امنی هستیم. خوشبختی از اطمینان میآید، در حالیکه عشق به سمت شک و نگرانی میکشاندمان. یعنی، خلاصه بگویم، ازدواج برای این آمده که ما را خوشبخت کند نه برای اینکه عاشق بمانیم. عاشق شدن راه یافتن خوشبختی نیست. ... نتیجه اینکه اگر زن ِ شما کم کم دارد تبدیل میشود به یک دوست، وقتاش شده که از یک دوست بخواهید که بشود زن ِ شما." * بد وقتی دارم این کتاب را میخوانم، خیلی وقت بدی است. یونیورس میتوانست به من رحم کند و این کتاب را برای چند ماه از دم ِدستِ من گم و گور کند. از دغدغههایی که مال آیندهاند و بهانهشان هم مستقیم از کتابها آمده خوشام نمیآید. دختر مدام به این فکر میکند که کی گفته که توی واقعیت هم حتماً این طوری است، دختر اصلاً خودش باید بداند کی کدام کتاب را نخواند، دختر نباید خودش را جای نویسندهی کتاب بگذارد، دختر آخر عاشق است. *. عشق سه سال طول میکشد، فردریک بِگبِده، 1997، گالیمار، پاریس. (پ.ن: ترجمه خودم- چون چاپ نشده در ایران-لحن کتاب را سعی کردهام رعایت کنم، جملهها همینقدر کوتاه و گسستهاند، نثر نویسنده همینطوری است؛ آنهایی که فیلم 99فرانکاش را دیدهاند یا کتاباش را خواندهاند میدانند که کاریاش نمیشود کرد، مگر اینکه مثل شاملو ترجمه کنی، متن ترجمه شده را با خیال راحت ویراستاری کنی) [+] |
خیلی جالب به نظر میرسه. ایکاش ترجمش توی بازار بود
http://dedicatedtobooks.blogspot.com/2009/03/blog-post_21.html
بازم ممنون از شما و سارا.ن عزیز :)