Desire knows no bounds |
Tuesday, March 31, 2009
عجيبه. بلند شدم ديدم واقعنی داره برف مياد و با خودم گفتم درست همين امروز؟ چه عجيب! ديروز اون چندتا جملهتو خوندم و رد شدم و بعد که دوباره يادم اومدشون تو دلم گفتم عجب! اصلن اين عجيبی از روز اول سال هشتاد و هشت، يا اگه بخوام دقيقتر بگم از شب قبلش، که تا چار صب داشتم سعی میکردم کارامو جمع و جور کنم که هشت بزنيم به جاده، بعد تو کتابخونه بودم و دود عود و سيگار قاطی شده بود با سيکرت گاردن، همهش يه جور عجيبی بود که تا الان، تا همين الانِ الان ادامه داره. انگار يه جور سبُکی، خوشی، خوشی هم نه حتا، يه جور سرخوشیِ اجتنابناپذيری تزريق شده تو رگهام، درست مثه همون پيرهن رنگوارنگی که ديشب تنم بود و از منِ ديشب بعيد بود، که داره مُدام ترشح میشه و نمیدونم از کجا مياد. بعد من دارم خودمو مثه يه شخص ثالث تماشا میکنم، که چهجوری داره واسه خودش مستی میکنه بیکه مست باشه، و نمیدونم چرا. بعد حواسم هست که جملهها تو دهنم درست نمیچرخن، کلمههام فلهای میريزن بيرون، اسکرمبلام، ذهنم کند شده، داره کار نمیکنه، در مقابل يه کوه کار نکرده شونه میندازم بالا، نيستم، پام رو زمين نيست، رو ابرام، حواسم به آدما نيست، پر از حسهای انبوه و بيشهایام، پر از بوتههای هرس نکرده و ابر پنبهای و دود و دره، راه نمیرم سُر میخورم، زندگیم هنوز روی ساعت شمال تنظيمه، دوازده صبحانه، شيش ناهار، يازده شام، خواب بی خواب، فقط بازی. اوهوم، فقط بازی. مکانيسم دفاعی؟ نمیدونم. در مقابل چی آخه؟ وا دادهم که. خودمو رها کردهم به امان خدا، که باد بپيچه تو دامنم و با خودش ببرتم. حواسم هست اين منِ اينروزها من نيست. داره هنوز برف مياد. هوا هم هذيونشه. همينجور يکلا پيرُهن -ترسم که بوی نسترن، مست است هشيارش کند- میرم رو تراس، خم میشم صورتمو میگيرم زير برف. تنم دون دون میشه. خواب از سرم میپره، مستی نه. مست نيستم. بيشتر به رگههای جنون میزنه حالی که منم. مغزم همينجوری لیلیکنان برای خودش دود و الکل ترشح میکنه، من میرم رو ابرا. واقعنی دارم در هپروت زندگی میکنم اين روزها، تا تهِ جمعه، تا اولِ شنبه. خوب جاييه اين هپروت، خوب جاييه لامصب. نگرانمم.
|
Comments:
Post a Comment
|