Desire knows no bounds |
Friday, April 17, 2009
بعضی عکسها هستند در زندگانی
که ريههای آدم را پر از اکسيژن میکنند رسمن. يعنی ها، آب دستتان است بگذاريد زمين برويد نمايشگاه عکس آقای کيارستمیِ لاغر-اينها را تماشا کنيد. «پنجرهای گشوده بر چيزی ديگر» است رسمن. نه که اسم نمايشگاه اين باشد ها، نه؛ اما جلوی همان اولين تابلو که بايستيد، حتا اگر هنوز خانم ليلی گلستان را نديده باشيد آن پشت، ياد همين عنوان کتاب آقای «مارسل دوشان» ميفتيد و از شما چه پنهان، به دومين تابلو نرسيده بوی نم باران و علف خيس و نيمچه بهشتای هم در مشامتان میپيچد. که اصلن برداشته شما را نشانده پشت ديوار و نرده و مانع و هزار بايد و نبايد، پشت نکبتهای زندگی، بعد يک دريچه يک پنجرهی کوچک يک روزنه باز کرده جلوی چشمتان، به يک نمیدانمکجای بهشتآلودی که بو دارد صدا دارد خنکا دارد لامصب. حالا حواسم هست که اين بو و خنکا مال هوای دلچسب هوسانگيزِ اين شبهای دروس هم هست، اما من دلم میخواهد بچسبانماش به عکسهای اين رفيقمان، که چهجوری برداشته تکههای بهشت را قاب کرده با دوربيناش. بعد آدم نمیشود ياد «آندو» نيفتد که همينجوری با خطوط کشيده و دستقویش، برمیدارد نگاهتان را میکشاند آنجا که دلش میخواهد، که درست نگاه کردن را ياد آدم میدهد کجا نگاه کردن را. که چهجوری با جسارت يک تکه منظرهی خُلّص دستنخورده را محصور میکند ميان قابهای دستساز بتونیش. بعد لابد يکی دو تابلو آن طرفتر هم بیاختيار ياد «بهشت» رفيقمان تام تيکور میافتيد و آن سکانسهای پايانی معرکهاش. حالا امشب که شب افتتاحيه بود و پر از حضور فلاش دوربين و لبخند آدم حسابیها و الخ، اما بايد يک بار ديگر آدم برود سرِ صبر يک وقتی که ساعت خلوت گالریست برای خودش تماشا کند هی عکسها را، هی توی خيال خودش از آستانهی درها ديوارها بگذرد خودش را برساند به بهشت ناکجاآبادِ آن سوی پرچين. لابد الان اگر بگويم در زندگانی آدمهايی هستند هم، که دريچه میشوند گشوده بر چيزی ديگر، صدای هيووغ حضار است که بلند میشود از اطراف و اکناف. نمیگوييم آقاجان، نمیگوييم خوب! |
مي داني ؟
هر چي كه باشه و نباشه، از يوزارسيف -درست نوشتم؟- و زليخا و عزيز مصر و به قول بچه ها الخ !! خيلي بهتره ...
حالا هر بلايي كه مي خواد سر دل و روده مان بياد !
مي دوني كه منظورم چه كشفيه.
اين كه تو هموني و اون همون توئه
خوشبختم
سلام.
اما چرا دو تا جاي مختلف
و گاها برخي نوشته هاي مشترك؟