Desire knows no bounds |
Sunday, April 12, 2009
تو بهترين اتفاق ديجيتال زندگی منی
حرف میزنی حرف میزنی و من تکيه میدهم عقب خاطرهی دستت را جايی گوشهی ذهنم سيو میکنم. میبوسیم آدامست جا میماند توی دهانم میچسبانماش گوشهی دفتر سياهه. ميل میزنی که دوستم داری با يک ليبل سبز، توی يک کتگوری جدا. ميل میزنی برايم تعريف میکنی تمام اتفاقهای ريز و درشت روزهامان را و من يکی يکی ستاره میچسبانم بالاشان. رنگوارنگ. برايم تعريف میکنی خواب ديشبات را، از اولين روز آشنايیمان، اولين پست فلان وبلاگ قديمیم. اولين کامنت جوانیهامان، آنوقتها که هنوز جیميلی در کار نبود و گودری نبود و زندگی ساده بود. لبخند میزنم، دو نقطه پرانتز باز دو نقطه ستاره گاهی هم دو نقطه ايکس، دابل ايکس يا بيشتر حتا. اصلن میدانی؟ اين روزها را اين خاطرهها اين عاشقیهای ديجيتال را بايد ريخت روی يک هارد-ديسک اکسترنال، که بشود آدم بزندش زير بغل و با خودش ببرد هر جا که خواست، هر جا که شد. بعد يک وقتی يک جايی که اينجا نيست و دور است و بیخاطره بیصدا بیجاده مانده، بردارد فولدر نگاهت را باز کند برای خودش، صدايت را بگذارد پخش شود همينجور دالبی سراوند، بلندش کند تا ته. بعد بشيند تکه تکه پازلت را درست کند، از وسط وبلاگهای مخفی و غیر مخفی و گودر رسمی و غیر رسمی و اساماس و تلفن و چه میدانم، لابد اورکات و توئيتر و فيسبوک و هزار و يک مديای قديم و جديد ديگر. بعد هی ورق بزندت يکی يکی، صفحه صفحه، و هی يادش بيايد هی لبخندش بگيرد هی لبخند بزند به مانيتور نقرهای هيفده اينچی. و فکر کند دنيا چه بزرگ میشد چه دور میشد چه سخت میشد بی اين صفحههای کوچک نقرهای. که اصلن نه کوه میشد به کوه برسد نه آدم به آدم نه من به تو. اوهوم. |
Comments:
آدم می خواد همه ی وبلاگستان رو تعطیل کنه، و فقط اینجا رو بخونه...چقدر حرف دل می زنی..چقدر...
Post a Comment
|