Desire knows no bounds |
Saturday, April 18, 2009
چشمهای قشنگی دارد. از آن چشمها که نگاهشان مرطوب است. بعد همينجوری که حرف میزد من خيره شده بودم بهش و هی دلم میخواست بگويم چه چشمهای قشنگی داريد خانوم، اما نگفتم. روم نشد يعنی. داشت میگفت روی اين مبلهای قديمی کیها نشستهاند، از سپانلو و شاملو و بيضايی گرفته تا خسرو و تانيا و ناصر و الخ. بعد وقتی به عکاسمان گفتم از آن زيرسيگاری طبقه پايين ميز هم ديتيل بگيرد برايمان تعريف کرد زيرسيگاری را جميله شيخی برايش از اسپانيا سوغات آورده و سُر خورد توی خاطرات «مسافران» و غيبتهای پشت صحنه. خانهاش پر بود از کتاب و میشد يک هفته ماند آنتو فقط عنوان کتابها را تماشا کرد و خسته نشد هيچ. من تعجب کرده بودم که هریپاتر هم دارد در کتابخانهاش و خوانده، او هم تعجب کرده بود که گفتوگو با مرگ و ظلمت در نيمروز را خواندهام و هابيل اونامونو را هم. میگفت اين روزها به شاگردهاش درست نشستن سر کلاس را ياد میدهد و با موبايل ورنرفتن را. دل پری داشت از نسل ما. حالا من حواسم بود منظورش نسل بعد از ماست، ولی خوب. گفت آدم يک وقتهايی که میبيند يکی از نسل شماها آرتور کوستلر را میشناسد، اميدوار میشود يک کم.
|
Comments:
Post a Comment
|