Desire knows no bounds |
Monday, April 20, 2009
دوست دارم اتاقخوابِ اين شکلی را. ازين اتاقخوابهای بزرگ با پنجرههای قدی پرنور، که با تیویروم و سرسرا قاطی شده، جوينت شده، که ويوی حمام خصوصی را دارد از يک طرف، ويوی درختهای سبز خيابان را از طرف ديگر. پنجرهی سفيد قدبلند چوبیاش را که باز کنی، هوای نمدارِ بيرون میپيچد لابهلای موزيک سلکشن فوقالعادهای که آقای صاحبخانه لود کرده از همان اول. يکجورِ خوبی سفيد و پرنور و بیديوار است اين فضا. میشود تنت را قايم کنی توی آبِ داغِ وانِ اکسپوزِ گوشهی اتاق، بگذاری باد سرد بيرون بوزد روی پوست صورتت، خيال کنی زير همين درختها دراز کشيدهای که نوکِ شاخههاشان خم شده تو. اصلن من دوست دارم اين خانههای بیپرده را، اين بیپردهگیها را. اين پنجرههای تمامقدِ مغرور که خودشان را قايم نکردهاند پشت پارچههای آويزانِ طولانی. دوست دارم اين سقفهای بیديوار را که با نور و باد و باران قهر نکرده، جريان دارد توش طبيعت، جريان دارد هوا.
بعضی آدمها اما، توی خانهی خودشان، توی خلوت دونفرهی خودشان هم آدمِ در و پردهاند. هميشه در اتاقخواب بايد بسته باشد پردهها بايد کشيده باشد هميشه ديواری دری چيزی بايد باشد که پشتاش معنیِ خلوت بدهد براشان. اين آدمها وقتهای تنهايیشان درِ توالت را میبندند قفل میکنند حتا. هيچوقت برهنه شنا نمیکنند برهنه راه نمیروند در خانه هيچوقت بیملافه دراز نمیکشند روی زمين هيچوقت تنشان سرمای سراميکِ کفِ خانه سرمای سنگِ روی کانترِ آشپزخانه را تجربه نکرده پابرهنهگی يادشان رفته، انگار لباس و دمپايی و پرده و ديوار جزئی از تنشان بوده هميشه. تو را هم. تو را هم اگر آدمِ شخصیشان باشی آدمِ خلوتشان آدمِ خاص آدمِ خصوصیِ زندگیشان باشی، میپيچندت لای ملافههاشان. تو را هم نگاه میدارند پشت درهای بستهی خلوتشان، پنجرهها را میبندند درها را قفل میکنند برايت حريم امن درست میکنند حريم میسازند، تو میگويی زندان. باور نمیکنند بيرون اين خطها بايد باشی تا بتوانی زندهگی کنی تا بشود زنده بمانی. دورت را خط میکشند خيالشان راحت میشود. هه. حواسشان نيست دارند روی تنت خط میکشند. حواسشان نيست با اين خطها راه فرار را نشانت میدهند. درِ بسته يعنی فکر کردن به راهِ گريز. من دراز میکشم روی تخت و با چشمهام کليدِ در را میچرخانم. تو ملافه را بکش روی سرت خيال کن در دنيا را بستهای خيال کن دنيا را نگهداشتهای تو دستهات. چراغ را که روشن کنی اما میبينی توی مشتات خالیست. هميشه چيزی هست، که بیهوا، که آرام و بیصدا، از دستهامان سُر بخورد بريزد بگريزد برود. |
Comments:
باید این نوشته رو قاب گرفت ! چطور میشه اینجوری شفاف نوشت ؟ حرف اول و آخر رو زدین. بی پرده و بی مرز و رها . اینجا منو یاد همون اتاق بی پرده میندازه با پنجره ای سراسری باز و روشن. اینجا میشه عریان شد و خط کشید روی تن بای و نباید ها ...
Post a Comment
|