Desire knows no bounds |
Wednesday, April 22, 2009
... حالا دلم میخواهد بروم زیر آن پنکهی سقفی، با همان صدای خِرخِرِ پیوستهاش، بخوابم. دراز بکشم روی ملافهی نهچندانتمیزِ و چروک، روی همان تختِ سفریِ فنردارِ زهواردررفتهی یکنفره، پاهایم را جمع کنم توی شکمم، پنجره را باز کنم تا صدای عبورِ تکوتوکِ سواریها گم بشود لایِ سکوتِ صبورِ لعنتیِ تبریزیها، کفشهایم را بگذارم زیر سرم، کتم را بکشم روی صورتم و بخوابم. لیوانِ آب هم همانطور دستنخورده بماند روی همان میزِ فلزیِ رنگورورفتهی زیرِ پنجره. تا خودِ غروب.
اين انگار درست وصفِ حالِ منِ ديروز باشد. با همين تصوير با همين نورپردازی با همين صدا. که يعنی بعضی وقتها هست، که آدم دلش میخواهد همين شکلی جنينوار جمع بشود توی خودش، و بگذارد زمان بگذرد. بگذارد آن تلخی يواشيواش خودش تهنشين شود کمرنگ شود برود. اينجور وقتها يک کنجِ دنج يک حريمِ امن نجات میدهد آدم را از گيرافتادن از دست و پا زدنِ بیهوده وسط هزار فکر و خيال و هزار فکرِ بیته. مثل ديروز که خودم را بردم توی حريمِ امن کلاس، که ديوارهاش بلدند آدم را جدا کنند از دنيا. که میشود آنتو سوار کلمهها سوار قصهها شد رفت روی ابرها، زمين را با همهی آدمهاش -آدمهای کوتاهقدِ ظاهربينِ خطکشبهدست- از ياد برد و فراموش کرد و انداختشان دور. ديوارهای کلاس بلدند آدم را بیصدا بیحرف بگيرند توی بغل، حواس آدم را پرت کنند از بيرونِ پنجرهها، از آدمهای بيرون پنجره. |
نمونهای از تاثیرات بیانیه سرمربی سابق تیم ملی بر فرهنگ وبلاگ نویسی :دی