Desire knows no bounds |
Tuesday, April 28, 2009
سينما هميشه بلد بوده چشمها را مبهوت پردهی نقرهايش کند. بلد بوده آنقدر خوب اجزای صحنه را دکوپاژ کند، آنقدر خوب بچيندشان کنار هم بچسباندشان پهلوی هم تدوينشان کند اضافیهاش را ببُرد بريزد دور، که آخرسر حاصل کار جادو کند چشمهای من را و تو را و همهی ما را که بلديم دل به قصهها بدهيم و جادوگری تصويرها را باور کنيم.
بعد اما يک وقتهايی هم هست، يک آدمهايی هم هستند که برمیدارند آن اتفاقهای پشت پردهی جادويی را، آن سکتهها و وقفهها و اضافیها و شلختهگیها و نکبتها را هم میآورند اينور، میگذارند جلوی روت. نشانت میدهند که ببين، اگر اينها نبود، اگر اينهمه مصيبت و مشقت و درد و سختی نبود، رؤيای آن سوی پرده ساخته نمیشد، جان نمیگرفت. که اصلن پيکرهی خوشآبورنگ اين افسونگر، روی زخمهای سر-باز آن طرف استوار شده، جان گرفته. که هی، يادت باشد يادت بماند يادت نرود تمام اين دردسرها و جان کندنها و الخ را. میدانی؟ اينجور آدمها مزهی همان نيمچه خوشی را هم از سرت میپرانند. انگار يکی بار رسالتی چيزی گذاشته روی دوششان، که هر چند وقت يکبار، يادِ همهی ما بياورند که هوی عمو، حواست باشد که هيچ خوشیای ديرپا نيست و حواسترت باشد تمام اين خوشیها به چه قيمتی با چه جانکندنی ساخته شده فراهم شده براتان. کدامِ ما بلد نيست بداند اين ناخوشیهای فراگيرِ هرروزه را؟ کدامِ ما بلد نيست بشناسد جنس اين پردهی نقرهای جنس اين رؤيای نقرهای را؟ ها؟ ما اما بلديم هم که وقتِ جادوگری، که وقتِ شعبدهبازی، چشم بدوزيم روی صحنه و حواسمان را از حقههای تصويری از شگردهای جادوگری پرت کنيم هی. که اصلن بلديم يک وقتهايی خودمان را رها کنيم سبک کنيم بياييم روی آب، تنمان را بسپاريم هر جا که باد خواست ببرد. میدانيم جای دوری نمیبرد، خوب میدانيم. خوب میشناسيم بادهای اين دوره زمانه را. چپ و راست گير میکنند ميان در و ديوار و رمقی برایشان نمیماند بتوانند ببرندمان يک جای دوری يک جای خلوتی از جنس همان جادوها و خيالها و آرزوها. که اصلن اين بادهای نحيف گوشبهفرمانِ قانونمدار را چه به دوردستیها چه به بلندپروازیها. همين که گاهبهگاهی بپيچنند لای مويی عطر تنی چيزی جايی، بايد قدرشناسشان بود علیالقاعده. حالا هی يکی بردارد بنويسد از «آنچه گذشت»های پشت پرده و «نمیدانم چیها»يی که دلم میخواهد ندانمشان. |
وه