Desire knows no bounds |
Wednesday, April 22, 2009
تو میتوانی من را يکريز بخندانی میتوانی يکريز حرف بزنی ساکت نگهم داری میتوانی يکهو بشوی آقای جاافتادهی عقلرس میشود بشينيم لب جدول کنار خيابان ورورور غيبت کنيم میتوانی حرفهای صدمن يکغازِ آدم حسابيانه بزنيم میتوانی از خودِ کلهی صبح غر بزنيم و نيما غم دل گو که بلاهبلاه میتوانی بشويم ادارهی سانسور ادارهی ارشاد وزارت درمان وزارت اط.لاعات وزارت لاطائلات وزارت مبطلات و الخ. اصلن تو يک کلاهی. کلاه آقای شعبدهباز. و ازتوی آستينت هرجور عصايی بيرون میآيد. تو کلاهها و شعبدهها و آستينها و عصاها را میچينی پشت ويترين. من زبانم را میچسبانم به شيشه، يک آقای خوشتيپ خوشبو پنجرهی ويترين را میکشد پايين که: امری داشتين؟
|
:|