Desire knows no bounds |
Sunday, July 19, 2009
من امشب يک دفترهای خوشگلی خريدم که ناخوداگاه آدم را ياد درس خواندنهای ولايت آنور آب میانداخت. بعد من همينجوری الکی نخريدمشان که، يک نقشههايی دارم ته کلهم که اما کلی انرژی میبرد و مسافت، ازين دنيای مجازستان هم کلی دور است و دور میکند آدم را، اوهوم. اين يک.
دوم اينکه داشتيم وسط نقد «بار هستی» بالبال میزديم با رفقا، که بفهميم ترزا بودن سختتر است يا سابينا بودن، يکی از آقاهای همکلاسی اشاره کردند که «از کجا معلوم توما بودن نه؟»، برای کسری از ثانيه دهانمان را بستيم و در دل با صدای متفکرانهای گفتيم: هووم؟ سوم اينکه ما يک عمر پيرو فلسفهی «دم را غنيمت شمار» بوديم. حالا يک انشعابی ايجاد شده آن وسط که «دم را غنيمتتر شمار گاهی» هم. هوم، يک معجونیست آقا برای خودش. چارم هم اينکه داشتيم برای آقای ال.دی تعريف میکرديم از روابط موازی و ماکارونی و رفقا و الخ، بعد همان وسطها پرسيد داريم از خيانت معمولی که حرف نمیزنيم که، ها؟ پرسيدمتر که: هاا؟ پنجمیش میدانيد چيست؟ اين است که آقا اصلن يکی از سختترين کارهای دنيا، اين است که دلت بخواهد فلان کارِ خوب و دوستداشتنی را در حقِ کسی انجام دهی، اما عقلت بگويد هوی الاغ، جلوی خودت را بگير و آدم باش و سياست داشته باش و فيلان و بيسار. از سختترين و ت.خ.میترين کارهای دنياست آقا، بيليو می. «فالو يور هارت» هميشه خوب است. بعدنش هم دهان آدم صاف میشود، طبعن. قبلی فقط يک تبليغ انتخاباتی بود. ششم اما اينکه کاش اينجا هنوز مثل اولهاش يک وبلاگ مخفی بود، که آدم میآمد مینشست با خيال راحت در مورد تفاوت همآغوشیها مینوشت، بعد از ودکا، با بعد از عرق، با بعد از آبميوه، با بعد از آبمعدنی. بعد همانجور که نشسته بود برمیداشت با خيال راحت اينها را تعميم میداد به آدمها؛ نمیشود اما که. هفتم کمی شخصیست. هفتم ازين قرار است که اگر لطفن آن سيم کذايی را درست کنم و لپتاپ را بردارم برگردم کتابخانه، همهچيز درست میشود و باز میشود میتوانم که بنويسم. لااقل مدتهاست که اينجوری فکر میکنم. هشتمی هنوز مانده تا قوام بيايد، ال کلمه، ال جملهبندی. اما کليتاش میشود اينکه حواسم هست تو همين دنيای کلمه-بيس، همين آجرها همين کلمههای هميشهگی، گاهی چهطور يکیش از يک جای دوری يک چای پرتی که آدم فکرش را هم نمیکند میآيد صاف میخورد توی دماغمان. که گاهی چهطور میزند تکهایمان را لبپر میکند میکَنَد میشکند بیکه کاری از دستمان بربيايد. يک همچين دنيای ناغافلایست اين مجازستان. نهم اينکه بهار و تابستان عجيبیست آقا. هذيانطور و معلق و متوهم. از همان بسملله عيد همينجوری ناغافل برای خودش شروع کرد شروع شدن، تا حالا. هی دارد يک شعبدههايی از توی جيبش در میآورد که آدم اصلن خيالش را هم نمیتوانست بکند، نمیتواند بکند هم. يعنی میخواهم بگويم امسال يک «کی فکرشو میکرد»ِ گنده بود کلن. دهم هم قرار بود يک ياداشت باشد در مورد «فداکاری»، نه از مدل معمولیشها، نه، از يک مدل خاصیش. که اما دير است اين وقت شب برای نوشتن از اينجور چيزها. بايد بماند برای يک وقت ديگرتری انگار. پ.ن. هميشه هم لازم نيست با آدم مقابلت حرفی برای زدن داشته باشی. يک وقتهايی يک حرفهايی هست برای نزدن، که برمیدارد شما دو تا را نزديک میکند به هم. يک وقتهايی هم اوهوم، میچسباند به هم. پ.پ.ن. آدمها يا به زبان مشترک کلامی میرسند با هم، يا به زبان مشترک غيرکلامی. پ.پ.ن.ن. من هنوز عاشق اين تون بم صدايی هستم که نه از دهانت، که درست از زير گوشم از بالای قفسهی سينهات میشنوماش. |
می شه آدرس چند تا لوازم التحریر توپ رو بدی؟