Desire knows no bounds |
Monday, July 20, 2009
آدمها يک وقتهايی يک جملههای سادهی بیربطی از دهانشان میپرد بيرون، بعد تو برمیداری آنها را يک جای پَرتی گوشهی مغزت ذخيره میکنی، بیهوا، و بعد، خيلی بعد به واسطهی يک کی-ووردهای بیربطتری يادِ آن آدم میافتی و خاطرهی مربوطه و الخ. بعد اينجوری میشود که من حالاحالاها، هر بار که ماکارونیِ دمکردنیِ تهديگِ سيبزمينیدار بپزم ياد حسين میافتم، يا مثلن همين امروز، که شروع کرده بودم به سبزیپلو پختن و بعد رفتم سراغ فريزر به هوای ماهی، و خدا میداند مطمئن بودم هنوز يک عدد ماهی قزلآلا توی طبقهی ماهیها هست، اما خوب هر چی گشتم نبود و حتا توی طبقات گوشت و سبزيجات هم نبود و يادم نمیآيد کی خوردماش، مجبور شدم سبزیپلوی تر و تازهی طفلکی را با تخممرغ بخورم و افتادم ياد تو.
|
Comments:
Post a Comment
|