Desire knows no bounds |
Sunday, July 19, 2009
بعد اما دستهی دومِ آدمها آنهایی هستند که همینجور ساموار برای آنهایی که کتاب زیاد خواندهاند و فیلم زیاد دیدهاند و فیلان زیاد کردهاند، احترام خاصی قائل هستند. یعنی دلشان میخواهد اصولن و عمومن با اینجور آدمها محشور باشند و مشعوف. این جور آدمها یحتمل از اوانِ کودکی دچارِ این حس و حال بودهاند و از همان زمان در ذهنشان از آدمهای کتابخوانده و فیلمدیده و فیلانکردهی خانواده، تصویر مجللی ساخته بودند. حالا هم که برای خودشان کسی شدهاند، تا به آدمی برمیخورند که کتاب و فیلم و فیلان، ته دلشان خوشحال میشوند. انگار که یک جور پیمانِ اخوتِ نامریی. یعنی میخواهم بگویم مثلن به جای این که طرفِ مقابلشان را از لحاظِ بدنی و پوششی و بصری و چشایی و لامسه و الخ مورد مداقه قرار دهند، یک همچه متر و معیارهای غیرطبیعیای برای درجهی باحالیِ آدمها داریم، برای خودمان!
[+] با بچههای قصهنويسی که قرار دارم، کلاسهای دايیجان، محفلهای آقای ايگرگ، جلسههای پراکندهی قصهخوانی و فيلمبينی و الخ رسمن از بهترين اوقات اين روزهاست. میری میشينی با يه مشت آدمی گپ میزنی از در و ديوار، که دغدغهی همهشون نوشتنه. که تا فلان حرف از دهنت درمياد، تو رو ارجاع میدن به فلان قصهی چخوف يا فلان داستان مهجور مارکز. وقتی میريم سر قرار، همه مشقاشونو نوشتهن، فيلماشونو ديدهن، نقداشونو آوردهن، حرف دارن برا زدن. خوشم مياد از معاشرت با آدمهايی که دنيا رو تصويری میبينن، اتفاقها رو تو ذهنشون دکوپاژ میکنن، قابهای قشنگ تصويرا رو جدا میکنن از تو زبالهها، بلدن بيتوين د لاينز يعنی چی، بلدن لِس ايز مور. تقوايی اين نوع نگاه رو خوب جا انداخته تو مغز همهمون. کيف میکنم وقتی تو محافل مختلف، با شاگردای آدمهای مختلف، بچههای ما که حرف میزنن همه به احترامشون ساکت میشن و گوش میدن. تقوايی خوب يادمون داده درست نگاه کردن رو، زاويهی شخصی داشتن رو. پريروزا يکی از بچهها اکران خصوصی فيلم اولش بود. فيلمش رو تو مدرسهی کيميايی ساخته بود، اما کرکسيون فيلمنامهش سر کلاس ما بود، با تقوايی. فيلم رو که میديدم، تکتک کامنتای استاد ميومد تو ذهنم. نتيجهی کار رو دوست نداشتم، اما میديدم همون اعتماد به نفسی که تقوايی میده به شاگرداش، چه جوری باعث شده مسعود بره فيلم اولشو بسازه. يادمه دو سه بار کرکسيون و بازنويسی کرد فيلمنامهش رو سر کلاس، و يادمه چه لحظههای خوبی داشت کارش، روی کاغذ. استاد چه ايدههای خوبی داده بود بهش. نتيجه چه قدر پختهتر شده بود در طی کلاسها. بعد اما توی فيلم، توی محصول نهايی، خيلی ازون لحظهها در نيومده بود، خيلی از حرفای تقوايی گم شده بود لابهلای مشکلات فنی و کارگردانی و بازيگریِ کار. بعد ماها، ما بچههای کارنامه که داشتيم فيلم رو میديديم، با توجه به بکگراند ذهنی که داشتيم از قصه، که ديده بوديم از صفر تا صدِ فيلمنامه رو، که چهجوری با پيشنهادها و نقدهای استاد و بچهها کمکم تغيير کرد و شکل گرفت، با يه نگاه آشناتر تماشا میکرديم فيلم رو. چون مسعود رو میشناختيم، روحيهش رو ياد گرفته بوديم، قصهش رو خونده بوديم، فيلمنامهش رو تحليل کرده بوديم و خلاصه به زبونش آشنا بوديم، داشتيم کاملن کانتکست-بيس برخورد میکرديم با ماجرا. خيليامون نظر منفی داشتيم هم، اما باز بر اساس هيستوری ذهنیمون نقد میکرديم کارش رو. اما بچههای ديگه، بچههايی که کاملن غريبه بودن و هيچ هيستوریای نداشتن با مسعود يا قصه، کاملن فرموله میرفتن سراغ نقد خشک، مثبت يا منفی. اينجورياست که آدم درمیيابد که: يکم - خيلی وقتا خيلی چيزا رو کاغذ به مراتب آسونتره و شدنیتر، تا تو دنيای واقعی. آدم خوب میتونه رو کاغذ صحنهش رو طراحی کنه، ديالوگها رو بچينه تو دهن بازيگراش، فقط اونجاهايی رو بنويسه که بايد. اما دوربين که بگيری دستت، نمیتونی هميشه فقط همون قاب دلخواهتو بگيری و بقيهش رو کراپ کنی. زندگی واقعی، اتفاقهای واقعی به شيرينی و آسونی کلمههای روی کاغذ نيست. بايد دوربين بگيری دستت تا بفهمی دنيا دست کيه. تا بفهمی محدوديتهای کار يعنی چی. درست مث تحويل پروژههای معماری. اول ترم همهی طرحا کانسپتدار بود و پر از فرمهای نو و جديد و منحنیهای فيلان و بيسار، نوبت تحويل آخر ترم که میشد، پای ستون و پلان و مقطع و ماکت و تریدی که ميومد وسط، يکیيکی همهی منحنیها میشد خط راست و دواير میشدن مکعب و ولمون میکردن حتا راهپلهها رو هم بیخيال میشديم. که يعنی آدما بايد زندگی کرده باشن اول، تا بعد بتونن بنويسن، تا بعد بتونن خط بکشن. دوم - تو هر جمعی تو هر اکيپی، يه انس و الفتی برقرار میشه خواهناخواه، گيرم در حد پيامنور. اين نون و نمکه باعث میشه آدمها ياد بگيرن همديگه رو تو کانتکستهای شخصیشون تماشا کنن. هر کسی رو تو اشل خودش نقد کنن. من میدونم کار مسعود از در کلاس ما که بره بيرون، مورد هزار نقد تيز و بیرحم و دوستانه و غير دوستانه قرار میگيره، بگيره هم. اما تا وقتی کارش تو چارچوب کلاس ما داره نقد میشه، يه حرمتی داره، يه حق آب و گلی داره انگار. میخوام بگم علیرغم خوب يا بد بودنِ کار، علیرغم اينکه نظرهای مثبت و منفیمون رو میگيم به صراحت سر کلاس، اما يه مرامِ مستتر ناگفتهای هست بين بچهها، که هيچجا نوشته نشده، اما وقتی با آدمهای غريبه میشينين تو يه جمع، میبينی همه دارن مرام میذارن. همه دارن يه جورِ ناگفتهای رفاقت میکنن. من دوست دارم اين فضا رو. اين همدلیهای ساکت رو، اين درککردنهای بیمنت رو، اين حلقه اين اتصال نامرئی رو اين پشت هم ايستادنها رو. و خلاصهتر اينکه اوهووم، من دوست دارم اين آدمها رو. نتچ. هيشکی هم قرار نيست تعميم بده به وبلاگ و گودر و دوستان، هيشکی. |
امروز شد ده روز که همه وقتهای بیکاریم کل آرشیو وبلاگت رو خوندم.
بسکه یه جوری می نویسی که آدم قلقلکش میاد از حس خوبی که تو رگهاش روون میشه
چه خوبه که هنوز آدمهایی مثل تو هستن
اگر ایران بودم زور زورکی هم که شده بود باهات دوست میشدم بس که غنیمته داشتن آدمهای این جنسی.
ممنون برای همه حس خوبی که یهم دادی، که میدی با نوشته هات.