Desire knows no bounds |
Thursday, July 30, 2009
وقتی ازت سؤال میکنن، اصن گوش نمیدن تو چی جواب میدی. منتظرن نوبت حرف زدنشون بشه تا ناناستاپ همون حرفای خودشون رو بزنن باز، انگار نه انگار که الان بهشون چی گفتی. اين يهريزحرفِخودشونوزدنئه رسمن میره رو اعصاب آدم. اينکه همهچی رو دارن از پی.او.وی خودشون نگاه میکنن و حاضر نيستن واسه يه لحظه مکث کنن، دهنشونو ببندن، و خودشونو بذارن جای تو، واسه يه لحظه فقط. بعدم که در نهايت آرامش و ادب نظر نهايیت رو اعلام میکنی، جوش ميارن و آسمون ريسمون رديف میکنن که اينجوری داری تمام پلهای پشت سرت رو خراب میکنی و بلاهبلاه. همچين آدمايیان زنهای زندگی من. در اکثريتان. با هم متحدن. در کمتر از نيم ساعت يکی بعد از ديگری زنگ میزنن بهت و با لحنهای مختلف، همه يه حرفو بهت تحويل میدن، همه از دم کپی-پِيست. خوب خيالی نيست. همينيه که هست ديگه، ها؟ اما بابا که زنگ میزنه، دوتا جملهی اولو که میگه، ديگه نمیتونی ساکت بمونی. در کسری از ثانيه میری رو منبر و هفت دقيقه يه نفس حرف میزنی. بیسانسور. بیملاحظه. بیزرورق. حرفات که تموم میشه، صدای باباهه آروم و مطمئنه: راست میگی بابا، هرجور خودت صلاح میدونی. بيام دنبالت بريم چلوکباب بخوريم؟ گوشيو که میذارم پسره ازون يکی اتاق مياد بيرون. بغلم میکنه که: تو که میدونی اونا حرفای تو رو نمیفهمن. ولشون کن ديگه. اصن بيا برو استخر. من به همستره غذا میدم. حسوديم میشه که اينقدر میتونن آروم و غيراحساساتی با همهچيز برخورد کنن. اينقدر طبيعی بپذيرن حق با توئه، ولو بر خلاف قواعد قبيله باشه. منطقی، قائم به ذات، در اقليت. همچين آدمايیان مردای زندگی من.
|
Comments:
حالا چرا شرد آیتم تو بستی؟ اوریجینال
Post a Comment
|