Desire knows no bounds |
Monday, September 7, 2009
همينجور که دارم انگورا رو دون میکنم میريزم تو کاسه قرمزه، بیهوا میچرخم طرف کانتر. چشمم ميفته بهش که داره نگام میکنه. يکی ازون لبخندای جوليارابرتزوار پهنه رو صورتم ازين سر تا اون سر. فرصت نمیکنم جمعوجورش کنم. داری به چی میخندی؟
... برمیگردم پشت ميز. زندگی ازم يه زنِ دستقوی ساخته. به افتخارم يه قوطی آبجو باز میکنم. |
Comments:
Post a Comment
|