Desire knows no bounds |
Friday, September 25, 2009 ما وبلاگهامان را مینويسيم، سپس وبلاگهامان ما را مینويسند.
-سيلويا پرينت
کمکم وبلاگ میشود هويت آدم. يعنی يک وقتی میرسد که شما ديگر من را نمیبينيد و فقط دو سه روز پيشام را میبينيد، همانقدری که در وبلاگ نوشتهام. همان روزی را که یادم مانده است بنويسم. شما فکر میکنيد من هيچ کار ديگری جز آنهايی که در وبلاگم مینويسم نمیکنم. شما فکر میکنيد من هميشه با مترو و اتوبوس میروم سر کار. شما میفهميد من پنجشنبهها تعطيلم و جمعهها بازم. شما میفهميد موبايل من نوکيا است و قديمی است و خيلی چيزهای ديگر. شما هرجا مطلبی در مورد اسنيک يا رانندهی تاکسی يا آخرين انسان روی زمين بخوانيد، ياد من میافتيد و خيال میکنيد آن را من نوشتهام. شما هر مطلب سبز و طنزی به اسم ناشناس در فلان روزنامه بخوانيد، خيال میکنيد من نوشتهام. شما اگر فلان مطلب عاشقانه در فلان وبلاگ یا فلان روزنامه بخوانيد، با اسم ناشناس، خيال نمیکنيد من نوشتهام. اصلن به ياد من نمیافتيد. اصلن من را آدم هم حساب نمیکنيد. چرا؟ مگر من چه هيزم تری به کی فروختهام که اينجوری؟ شما جدی جدی فکر میکنيد من تمام زندگیام رانندههای اتوبوس و جنبش سبز و رکورد اسنيک است و هيچ احساسای ندارم. شما فکر میکنيد من هميشه همينقدر شاد و شنگولام و اگر دارم گريه میکنم لابد پیازی چيزی پوست کندهام. شما حتا نمیدانيد من دوستپسر دارم يا دوستدختر. شما حتا نمیدانيد من کی را دوست دارم، چه غذايی را، چه خوانندهای را، چه رنگی را.
وبلاگ من تکههای اجتماعی من را مینويسد و شما همينقدر از من بلديد. وبلاگِ آنيکی تکههای خصوصیاش را مینويسد و شما همانقدرش را. بعد من و شما و همه، فکر میکنيم «من» همينام که مینويسم، و زندگیام هيچ سوراخسمبهی ديگری ندارد. دارد. شما فکر میکنيد من حق ندارم هيچ سوراخسمبهی ديگری داشته باشم، چون تا حالا ازش ننوشتهام. دارم. شما فکر میکنيد من مجبورم خيلی چيزها را از خودم توی وبلاگم بنويسم، به شما که دوستام هستيد بگويم، باهاتان در ميان بگذارم. مجبور نيستم. نمیگويم. نمیگذارم.
شما خودتان مگر کی هستيد؟ مگر من که شما را نمیشناسم، من که شما را نمیخوانم، شده تا حالا از زندگی شخصیتان سؤال کنم؟ شده بپرسم کرهبز اين پست را برای کی نوشتی؟ شده بهم بربخورد چرا تمام اتفاقهای دیروزت را برای من تعريف نکردی؟ نشده. شده بهتان بگويم چرا هميشه با پيژامه وبلاگ من را میخوانيد و با کتشلوار نه؟ شده بهتان گير بدهم چرا تا حالا نگفته بودی ليسانسات را از کدام دانشگاه گرفتی؟ شده ازتان بپرسم مارک لپتاپتان که با آن وبلاگ من را میخوانيد چيست؟ نشده. پس چرا به خودتان حق میدهيد که فکر کنيد من فقط به اتوبوسها توجه میکنم و از آژانس خوشم نمیآيد؟ چرا فکر میکنيد فقط مار و اسب را دوست دارم؟ چرا فکر میکنيد موظفام تمام کارهايی را که آخرين انسان روی زمين در خلوت خودش انجام میدهد، برایتان شرح دهم؟ نکتهبهنکته، موبهمو؟
اصلن من میخواهم بدانم چرا هر مطلبای که از من میخوانيد، بدون اينکه ذرهای به احساسات من توجه کنيد با يک ذهن پيش-داورانه خيال میکنيد يا دارم طنز مینويسم، يا سبز؟ چرا فکر میکنيد فلانی تمام فکر و ذکرش در زندگی، غذاست؟ چرا فکر میکنيد بهمانی هيچ دغدغهی ديگری جز گربهها ندارد؟ نکنيد. من شما را دوست دارم. شما هم من را دوست داشته باشيد. شما هم ما را دوستداشته باشيد. ما وبلاگنويسها هم آدميم، معصوم نيستيم که. نوشتهها را بدون پيشداوری ذهنی بخوانيد. از روی نوشتهها زندگی واقعیِ نويسنده را برای خودتان ترسيم نکنيد. اگر هم ترسيم میکنيد، لااقل بعدش ترميم کنيد، تعديل کنيد، تصحيح کنيد، تکذيب کنيد حتا، اشکالی ندارد. من اصلن آمدهام همين فرهنگ را عوض کنم. همين فرهنگ را جا بيندازم. مهم اين است که همه به فردايی بهتر ايمان داشته باشيم. مهم اين است که باور کنيم میشود دنيا را عوض کرد، دست در دست هم، با بطری آب معدنی و سرکه.
من اصلن آمدهام همين فرهنگ را عوض کنم، همين فرهنگ را.
|
Comments:
Post a Comment
|