Desire knows no bounds |
Sunday, September 6, 2009
زندگی من، وقتی که دخترکوچولو بودم، در انتظار بيهودهی خودِ زندگی گذشت. گمان میکردم که يک روز يکدفعه زندگی شروع خواهد شد، و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پردهای، يا شروع شدن چشماندازی. هيچ خبری از زندگی نمیشد. خيلی چيزها اتفاق میافتاد اما زندگی نمیآمد. و بايد قبول کرد من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم. همچنان در انتظار آمدن زندگی هستم.
... من سيزده سالم بود و در تعطيلات بوديم. من و پدر و مادرم. در خانهی بغلیمان پل و پدر و مادرش بودند. همديگر را نمیشناختيم.من و پل صبحها از خواب بيدار میشديم، و منتظر بوديم که پدر و مادرهامان هم بيدار بشوند، هرکداممان به تنهايی دريا را نگاه میکرديم، و جرأت نمیکرديم به همديگر نزديک شويم. پلاژ خلوت بود. و يک روز پل آمد و از من خواست که بروم با او شنا کنم. من شنا بلد نبودم. آنوقت او خواست که به من شنا ياد بدهد و هر روز صبح با هم تا ميان موجها میدويديم و او مرا بغل میکرد تا من مطمئن شوم که غرق نمیشوم. بعدش کمکم گردشهای طولانیتری بر روی پلاژ میکرديم. او برای من آدمهای آبی وايان را میخواند و میگفت با پدرش در همهی تظاهراتها شرکت میکند و بزرگتر که بشود وارد حزب خواهد شد. به نظرم پسر خوشتيپی میآمد، واقعن هم بود، و هروقت که بغلم میکرد خوشم میآمد. در پايان تعطيلات، که آنها زودتر از ما رفته بودند، من ساعتها گريه کردم. پل را میخواستم. مادرم میگفت که باز در سال ديگر همديگر را خواهيم ديد و کل زندگی را پيش رو داريم. آره، اين جملهی آخر خيلی خوب به يادم مانده است، کل زندگی را پيش رو داريد. پس کجا بود آن کل زندگی؟ من هم مثل ميلنای تو از خودم میپرسيدم آيا شروع شد، شروع شد؟ من و پل که نشد کل آن را برای خودمان داشته باشيم. اين بود که میگفتم نکند مادرم به من دروغ گفته بود... ... در شهر هم مثل کنار درياچه ساعتها راه میرفتيم. شايد بعدن هم که من در شهر خيلی راه میرفتم بهخاطر همين بود. در اينجور مواقع خيلی حرف نمیزديم. دست همديگر را نمیگرفتيم. من سعی میکردم همه چيز را به خاطر بسپارم. همهچيز اينقدر مهم به نظرم میرسيد که خارج از حد تصورم بود... شايد به علت مردن اوست که من همچنان منتظرم زندگی شروع بشود. خودم معتقدم که انتظارم برای اين زندگی هميشگی بوده. زندگی با او را میگويم. آن زندگی ديگر، که آن را فقط خودم زيستهام، چيز ديگری بود. آن در حالت انتظار گذشت... حالا يک دختر کوچولوی بسيار پير هستم... اما به نظرم میرسد شما بزرگ شدهايد. اشتباه میکنم؟ کاناپهی قرمز -- ميشل لِبر |
Comments:
Post a Comment
|