Desire knows no bounds |
Tuesday, September 15, 2009 وبلاگهایتان را آب میدهيمشان
همين اواخر خانوم شين نوشته بود: منظرهی وبلاگهای متروک از صحنههای غمانگیز دنیای مجازی است. لازم هم نیست که صاحب وبلاگ آشنا باشد. همین که چشمت میافتد به نوشتهی شادمانهای که مثلا از سومین جشن تولد دخترش نوشته و بعد بدون هیچ توضیحی ناپدید شده، فکر میکنی که بعدش چی شد؟ دخترک مریض شد؟ یا نه؟ چرا دیگر وبلاگش به روز نشد؟ گاهی که در جستجوها میرسم به این خانههای گرد و خاک گرفته، فکر میکنم یعنی صاحبش الان کجاست؟ مرده؟ زنده است؟ حال وبلاگ نوشتن ندارد؟ یعنی اگر یک روز به هر دلیلی بخواهم وبلاگم را ترک کنم حتما پاکش میکنم. نمیگذارم خسخس نصفهجانی در دنیای مجازی بماند. بعد آدمها هی درنگ کنند و شک کنند که مرده؟ زنده است؟ یا دیگر به این خانه سر نمیزند؟
هر نسلی، هر اکيپی، يه پديده داره تو دوران خودش، يه نقطه عطف مشترک. تو اين سالهای اخير، يکی از مدياهايی که مهمترين و عميقترين تأثير رو تو زندگیِ ماها گذاشته همين پديدهی وبلاگ بوده. حداقل ماهايی که هفتهشتساله داريم ناناستاپ وبلاگ مینويسيم، همهمون قبول داريم که چهقدر زندگی و روابطمون از اين دنيای مجازی تأثير گرفته و وبلاگ چه سهم بزرگی تو اين تغييرها داشته.
اون وقتا که تعداد کل وبلاگای فارسی به صدتا هم نمیرسيد، اين مجازستان برای خودش يه دهکدهی کوچيک بود با مختصات زندگی روستايیِ خودش. اونوقتا که حسين درخشان تازه اولين آجُرای دهکده رو چيده بود رو هم، دو تا تمپليت بيشتر نداشتيم، نارنجيه و آبيه. جاکامنتی و بلاگرولينگ و پروفايل و نيمفاصله و اينايی در کار نبود. خيلی که پيشرفته شده بوديم واسه خودمون لوگو میساختيم يا از تمپليتهای غيرِ حودری استفاده میکرديم. هفتاد هشتاد نفر آدم بوديم با صفحههای سفيد ساده، پلاکهای نارنجی و آبی، اسمهای ساده، نوشتههای ساده. آدما شروع کرده بودن خودشونو نوشتن، بیادا و اصول، بیزرقوبرق.
اون وقتا که میشد کل وبلاگستان فارسی رو تو يه ساعت خوند، دو سه تا وبلاگ بودن که خيلی از ماها رو وسوسه کردن به وبلاگنويسی. يکیشون همين خورشيد خانوم بود، يکیشون ندای منسجم. الان اگه از قديميای وبلاگستان بپرسی، خيليا با همين نوشتههای بیتکلف و خودمونی خورشيد و ندا وبلاگنويس شدن. شيوهی روايت ساده و جسورانهشون آدم رو جذب میکرد به خوندن، به نوشتن.
حالا هشت سال ازون موقع میگذره. حالا ديگه تعداد وبلاگهای فارسی قابل شمارش نيست. اون روستای دورنگ برای خودش شده يه کلانشهرِ بیدر و پيکر. حالا هزارجور امکانات و زرق و برق مختلف اضافه شده به وبلاگا. خيليا همديگه رو نمیشناسن. خيليا همديگه رو نمیخونن، خونده نمیشن. مجازستانمون شده محلهمحله. شده کولونیهای مختلف. درسته که خيلی عوض شده و جذابتر و رنگارنگتر، اما خودمونيم ديگه، حال و هوای اون دوران رو نداره هيچ.
تو اين کلانشهرِ امروزی، خيلی از اسمای قديمی ديگه نيست. خيلی از غولهای وبلاگستان که اون دوره نوشتههای خوندنی داشتن و وبلاگهای پرخواننده، ديگه نمینويسن. خيليا پناه بردن به وبلاگ مخفی. خيليا به کل دچارِ زندگیِ واقعی شدن و مجازستان و حواشیش رو بوسيدن و گذاشتن کنار. چند نفر اما هنوز هستن از همون وقتا. هنوز کجدار و مريز چراغ وبلاگشون رو روشن نگه داشتن و علیرغم تمام دستاندازهای زندگی، دارن مینويسن. يکیشون همين خورشيد خانوم. خورشيد خانوم با اون لوگوی نارنجی قديمی و يادداشتهای شهر شلوغ.
شاهين دلتنگستان، يه جملهی طلايی داشت سر در وبلاگش: برای ثبت لحظاتی که کار بهتری ندارم. حالا ما دقيقن نمیدونيم آدما به چی میگن کار بهتر، اما اينو میدونيم که هر کی تصميم میگيره ديگه ننويسه، حتمن دليلِ مهمتری داره لااقل. کار بهتر؟ خدا میدونه! چند روز پيشا که خورشيد نوشته بود وبلاگش رو گذاشته برای فروش، گفتم هه، مگه وبلاگستان بیخورشيدخانوم هم میشه؟ نمیشد خوب. بعد يه سری دليل آورد که چرا ديگه وبلاگش نمياد. همهی آدما در مقاطعی از زندگانی وبلاگشون نمياد، خوب اين طبيعيه. اما نمیشه بندازنش دور که. اين شد که عجالتن تا خود خورشيدخانوم سرش به کارهای بهتر گرمه، قرار شد با بر و بچ بيايم اينجا گلدوناشو آب بديم، تا خودش برگرده.
اينجورياست که از حالا به بعد خدا میدونه کی قراره تو اين وبلاگ چی بنويسه.
|
Comments:
Post a Comment
|