Desire knows no bounds |
Monday, September 28, 2009
از آن وقتها که يک موج داغی میآيد بیهوا، میپيچد به دست و پای آدم، بعد دريا دست موجاش را میگيرد برمیگرداند عقب، به اقتضای دريا بودناش.
عاشق اين وقتايیام که تصادفن میخوريم به هم، بعد از يه قرن دوستی و عاشقی و دوستی، بعد تو همونجور گرم و صميمی و باهوش و خوشمشربای، همونجور تيز و نکتهسنج و مهربون، تو همون نيم ساعتای که میگيم و میخنديم و به هزار زبونِ اون وقتامون حرف میزنيم، بیکه يک کلمه بپرسيم الان کجای دنيايی و با کیای و چیکار میکنی و فيلان. بیکه اصن فرقی کنه الان کجای دنياييم و با کیايم و چیکار میکنيم و فيلان. بعد من اصن عاشق اين لحنام، عاشق اين قدمتای که اينجوری به دل میشينه، عاشق اين گرمايی که میدوه زير پوست آدم، تو همون چار خط و نصفی، که اصن انگار دنيايی بيرون از من و تو وجود نداره، که اصن انگار وقتی همه خوابن، مث قديما. |
Comments:
Post a Comment
|