Desire knows no bounds |
Tuesday, September 29, 2009 از عوارض «نکنيد آقا، نکنيد»های وارده
بعد اما عمودمنصفهایی هم هستن در زندگانی که برای همیشه رابطهی دو تا آدم رو گرفتار شکافی میکنن که هیچ پلی نمیتونه هیچوقت دیگهای دو سرشکاف رو به هم وصل کنه، چه برسه به این که بخواد به هم بدوزه، یا چهمیدونم، نزدیکشون کنه به هم. مثلن؟ مثلن اون روز که اومدم نشستم تو ماشینت، اون روز که قبلش تلفن کرده بودی که باید با هم حرف بزنیم، که نشسته بودی با چهارتا آدم دیگه مثلِ خودت، قاضیهای همیشگیِ زندگیِ من، شبها و شبها به حرفزدن دربارهی من. دربارهی این که تغییر کردم این اواخر و الخ. که نتیجه گرفتی بودی آدمِ قدرناشناسی هستم و جلوم مصداق چیده بودی که این از فلان حرفت و این از بیسار نگاهت و این هم از اون روز که جواب سلامم رو یواش داده بودی و موقع خدافظی اونقدر که من لازم میدونم فشارم نداده بودی. بُهتِ من رو یادته؟ یادته چطور اشکم دراومده بود از اون همه شبی که نشسته بودی به قضاوتِ من بدون اون که حتا یهبارش رو بیای از خودِ من توضیح بخوای؟ که مثلن چه دردت بود اون دفعه؟ چه مرگت بود اون شب؟ یادته دستات رو گرفته بودم توی دستم و برات قسم میخوردم که دربارهی من اشتباه میکنی؟ یادت مونده که چهطور برات توضیح داده بودم که سوءتفاهم بود همهی حدسهات، که ای کاش یه بار تو این همه مدت با خود من صحبت کرده بودی تا برات بگم کجای این دنیای لعنتی وایسادم؟ بعد یادته که صدای من میلرزید از عصبیت و نگرانی؟ که بهت گفتم چه همه برام مهمه که دربارهی من چهطور فکر میکنی؟ یادته برات گفته بودم ازوقتی شنیدم حال و روزِ این ماههای منو اینجوری تفسیر کردی چهطور تنم لرزیده بود، که چهطور دنیا روی سرم خراب شده بود، که دویده بودم به طرفت تا بهت ثابت کنم قضاوتهات اشتباه بوده؟ که دوباره مثل قبل دوستم داشته باشی و بدونی که دوستت دارم؟ یادته؟ میخواستم بهت بگم داشتم بازی میکردم تمام اون روز. توی دلم داشتم بهت میخندیدم وقتی اونجوری باورم کردی آخرش. وقتی دستهام رو گرفته بودی توی دستت و داشتی دلداریم میدادی، داشتم عیش میکردم که تونستم برات یه همچین نمایشی ترتیب بدم یهنفره، که سیگار بکشم پشتِ هم از عصبانیت و صدام بلرزه و چشمام خیس بشه و تو رو برسونم به نقطهی بیبازگشتی که دلت به رحم بیاد و از سر ترحم شروع کنی به درک کردنم و قوتِ قلبدادن حتا. مضحکهم شده بودی عزیزِ دلم. از همون لحظهای که شنیدم تمامِ این چند ماه آخر رو وقتی تو روم میخندیدی و بغلم میکردی، توی دلت داشتی همهی این سیاههی ساختگی اعمالم رو مرور میکردی، ازت دور شده بودم. برای همیشه. یه بار، یه شب که حالت خوب بود و طاقتِ شنیدنش رو داشتی، باید بشینم برات تعریف کنم که اون روز شد عمودمنصفِ من و تو. شکافی که باز شد برای ابد، بین ما.
[+]
|
Comments:
Post a Comment
|