Desire knows no bounds |
Thursday, October 1, 2009
تو اینفینیتی اند بییاند
یا هنوز نفهمیدید وبلاگها هم دل دارند؟ اینطوری* شد که وبلاگها احساس کردند نیاز به کُلونی دارند. نیاز به جایی دارند که جمع بشوند فارغ ازینکه آنای که آنها را مینویسد، همان وبلاگصاحابها -سلام هرمس، الدفشن، رضا قاسمی- کیست و کجاست و چهکار میکند. توی یک پروژهی عظیم مشغول است و وقت سرخاراندن ندارد، یا نشسته پشت یک میز توی اتاقی که خیلی وقت است رنگنشده یک مگسکش گرفته دستش و مگسها را باد میزند. همین وقتها بود که اصلن وبلاگ جدا شد از وبلاگصاحاب. شخصیت پیدا کرد. بزرگ شد و گاهی شخصیتش آنقدر رشد کرد که شخصیت صاحبانش را از رنگ و رو انداخت یا شخصیتی فراتر و آرمانیتر از شخصیت آدم منتسب به وبلاگ پیدا کرد؛ جوری که دیگر مثلا هرمس، رامین نبود. میرزا، محمد. فیلانی، فیلان. توی همین گیر و دار بود که وبلاگها فارغ ازینکه کی دارد مینویسدشان یک صنف تشکیل دادند و گوشهی تمپلیت هم را کشیدند که توی یک جایی جمع شوند. اینجوری بود که گودر شد تجمع وبلاگها. موقر و متین. بعد کمکم وبلاگها دلشان برای صاحبانشان تنگ شد. صاحبانشان در کسوت نویسندهگانشان. در کسوت چیزی یا کسی که آنها را مینویسد، نه در قالب آدمی که آن بیرون یک زندگیای دارد، حیاتی دارد، خانوادهای زنی شوهری چيزی دارد. آدمی که صرفن از آن وبلاگ متولد شده، هویت گرفته و بلد نیست سبزی بخرد اگر هیچوقت در وبلاگش ننوشته من هم سبزی میخرم. بعد وبلاگها زبان باز کردند به واسطهی صاحبانی که حالا تحت قدرت وبلاگهایشان بودند. آدمها آمدند نشستند و صدای وبلاگشان شدند. آن یکی وبلاگ به این یکی گفت بذار پنج دقیقه واسه خودم باشم. دوتای دیگر رفتند دنبال مورچه بگردند. سومی نشست به بلوف زدن. چارمی بلوف سومی را هو کرد. پنجمی نثر مسجع بافت. ششمی و هفتمی فیلان و بیسار و الخ. یک چیزی این وسط پدید آمد که نه وبلاگ بود نه وبلاگ صاحاب. یک میانهای یک چیزی یک مدیایی شد برای خودش اصن اووووف! اینجوریست که من میگویم اصلا حکایت آدمیزاده حکایت منشوری چند وجهیست، شخصیتهايی به اندازهی وبلاگهایی که دارد. من میتوانم چندين و چند وبلاگصاحاب باشم در اینجا و شما نمیفهمید آیا معادل بیرونی دارد این کاراکتر یا نه. شما نمیفهميد اصلن همهشان من هستم يا نه. جانِ کلام این که هر آدمی میتواند تئو و کیقباد و پویان خودش باشد اصلن. *اینطوری هم یک مفهوم انتزاعیست که شما باید بروید فکر کنید سر و تهش را دربياورید، ولی محض دادن کلو، توصیه میکنم حواستان به آن پست اتوپیای آزموسیس باشد که چاملی راه افتاد و رفت تا یک جایی پیدا کند که بلاه بلاه. [+] |
Comments:
Post a Comment
|