Desire knows no bounds |
Wednesday, October 7, 2009
سیگار میکشیم در نقش ِ ابراهیم
برای اینشبهای تو یا کسی میآید، یا کسی میرود؛ بههرحال نوشتهای اتفاق میافتد، شعری زاده میشود. نوشتهها، درماندگی آدمها هستند در مواجهه با رفتن و آمدن دیگری. باقی، بطالت روزهایی را مینویسیم، که اگر بشود بهشان گفت «عمر»، حدیث عصرهای مکرّری است که میسپاریم به آوای سطرها، تا خاموش شویم. و خاموش هم میشویم بهزودی جداجدا. «بودن» آدمها را کردهایم وضعیتی ملالآور، معمولی، یا تصنّعی. اطرافما را رفتنها گرفته است، و گاهی آمدنها. هرکه میرود، دیگری میآید، و این تازه، همیشه زیباتر از قبلی حرف میزند، زیباتر از قبلی راه میرود، و لابد زیباتر از قبلی و قبلیها بوسه میبخشد جان میدهد. به «بودن» عادت نداریم. کسی از چگونهبودن ِ آدمها نمینویسد درست وُ راست؛ لاس میزنیم با وضعیت دیگران. همهچیز از اتفاقات شاعرانه آغاز میشود؛ بیقراریها، اولین سیگارها، اولین فرارها، آخرین قرارها، همهچیز از «دختر همسایه» در کودکی آغار میشود، از «پسری که در نوجوانی دوست داشت دوستاش داشته باشیم». ما چرا رستگار نشدیم؟ نشدیم! نشدیم، چراکه هر کدام از ما، دختر همسایهء کسی بودهایم، پسری بودهایم که دوست داشتیم در نوجوانی از دختری در نزدیکیمان دل ببریم. چهقدر آه که پشت سر نداریم همه. ما از هم چیزی نمیدانیم جز نوشتههایی برای کسی که رفته است، دلدادگیهای کسی که مانده است، و روزگار دیگری که درمانده است و عاصی؛ به هم نگاه میکنیم، نوشتههامان را به اشتراک میگذاریم، و گاهی بدون دلیل میاندیشیم «عجب حال خوشی داری فلانی تو ...». و دیگر چه تفاوت، که واقعا حال ِ خوشی داریم، یا نداریم. فکر میکنند که داریم، پس میپذیریم. ما به «گزارش»های سرد، به تصویر کردن «آنچه گذشت» عادت نداریم؛ دوست داریم «خلاصه اینطور شد که ما مُردیم» را بشنویم. مدتها است داریم از «واقعیت»ی حرف میزنیم که چندآن واقعی نیاست، از «کسی» حرف میزنیم که چندآن از «بودن»اش چیزی نمانده، و ما دوست داریم شما فکر کنید «آه . ما بسیار خوشبخت ایم». هستیم؟ حالا بگذار برای تو چیزی از وضعیت ِ «ابراهیم» بگویم. خیال کن خدا، بازیاش گرفته بود، و «حکمت»ی در کار بسته بود؛ خیال کن آب افتاده بود دست یزید، آنروز که باید «اسماعیلکُشان» میشد: هی برو نرو برو نرو. هی فرمان میداد که گردن بزن گردن نزن گردن بزن گردن نزن ... چه میشد؟ ایمان ِ ابراهیمیاش واقعا به قصّهها میماند تا امروز من و تو بنشینیم بگوییم که «ابراهیم، پدر ایمان است»؟ آب افتاده پنداری دست یزید حالا؛ چه ایمانی؟ کدام ایمان؟ کدام آزمایش؟ آزمایش ِ ما، که نه پدر ایمان ایم نه فرزند ِ آن؟ ما که هرکداممان روزگاری دختر همسایهء کسی بودهایم، پسری بودهایم که دوست داشتیم در نوجوانی از دختری در نزدیکیمان دل ببریم، و نفرین ابدی این «اولینعشق ِ شکستخورده» را با خود داریم؟ چهقدر آه پشت سر ما باشد خوب است؟ ما رستگار نشدیم؛ حالا تو هی حرف خودت را بزن: «عجب حال خوشی داری فلانی تو ...». بگذار برای تو، که حالا اینسطرها را میخوانی، چیزی بگویم: به آدمی فکر کن، زن یا مرد، که هرروز عزیزترین آدم زندگیاش را، برای رفتن به «قربانگاه» مشایعت میکند. انگار کن مثلا پدری را، مادری را که تمام ِ هرروز، تنها فرزندشان را نوازش میکنند، میبوسند، برای روزهای خوش ِ در راه نقشه میکشند، و بعد از لبخندها و آروزهای خوب، شب از راه میرسد. حالا وقت آن رسیده است که بگویند: «آفرین گل ِ نازم، حالا بلند شو حاضر شو که باید بریم کمکم...» و حاضر بشوند، لباس تمیز بپوشند، بروند بچهشان، عزیز دلبندشان را بگذارند تا صبح زیر دستگاههای مثلا بنیاد حمایت از کودکان سرطانی... به امید روزی شبی که شاید شفایی حاصل شود. این آدمها دارند زندگی میکنند؟ واقعا؟ اگر میخندند، میخندند؟ واقعا؟ و تو، که فقط نوشتههاشان را میخوانی، به خودت میگویی «این با نقطهویرگول و گیومه میخواد چی رو بکنه توی چشم خواننده؟» و تو، که فقط داری یک نوشته را میخوانی، به خودت میگویی: «قشنگ بود / مزخرفات!» هماین آدمها را داشته باش؛ حالا فکر کن من و تو، فقط طول روز ِ این آدمها را میبینیم. و نمیدانیم که این خندهها این آغوشها این نقشهکشیدنها، هرشب به قربانگاهرفتنی دارد، هراس و اندوه جانکاهی هم دارد، و زجر مدامی هم. قصّه، این است. ما نفرینی ِ اولین شکستهامان هستیم؛ عاشق میشویم دوباره، شکست میخوریم، فراموش میکنیم و فراموش میشویم، اما همه میدانیم که روزی دختر ِ همسایهء کسی بودهایم که در همآنروزهای نوجوانی از یاد رفت و آههاش پشت سر ِ ما ماند، پسر نوجوانی که دوست داشت دوستاش داشته باشیم و نشد که دوستاش بداریم و گذشت. به داشتهها، به بودنها به اینکه باید یکجایی این نفرین سر بآید، به پایان زندگی در شاعرانههای مثلا مغموم عادت نداریم. لاجرم، نمیفهمیم که گاهی نوشتهای که فکر میکنیم برای بزرگداشت مقام شهید است، برای کدام شهید نوشته شده، و منظور نویسنده از «هرشب-بدرقه» یعنی چی. دنیای تازه، دنیای تاویل است، دنیای «درد ِ تو برای خودم، درد ِ من برای خودم، درد ِ او برای خودم» است. و کاش میشد درد هرکسی برای خودش باشد، و کمی واقعی. تو، که اینسطرها را میخوانی، فکر میکنی من دارم چندتا کلمه را به هم میبافم تا مثلا متنی برای لینک دادن لایک زدن، ساخته شود؛ من، که دارم اینسطرها را مینویسم، دارم زور میزنم که برای این هرشب-بدرقه چیزی بنویسم که یعنی «میفهمم چه روزهای تلخی داری...». اما نه تو میفهمی واقعا در دل این نوشته چیاست، نه من میتوانم چیزی بنویسم که شایستهء روزگار سخت دیگری باشد. همه داریم با کلمات لاس میزنیم، و جاییدیگر، مردم دردها و غصههایی دارند که حتّی یکلحظه هم نمیتوانیم تصوّرشان کنیم، حتّی یکدم. ما به «بودن» ِ آدمها عادت نداریم؛ هماین است که فقط میگوییم: «تو چرا همیشه غمگین مینویسی فلانی؟» و فقط میگوییم: «واقعا این نوشتهء آخری خیلی چسبید فلانی» و فقط میگوییم: «راستی اوندفعه که نوشته بودی دیوار.. من چه خاطرهها از دیوار دارم... یادش بهخیر ...». تو واقعا به دیوار خوردهای؟ نه... فکر کن و باز به خودت بگو: تو واقعا به دیوار ِ راستکی خوردهای؟ والله اگر که خورده بودی، حالا کمی محترمتر با دردهای دیگران برخورد میکردی ... جهان شاعرانهای داریم، درست! اما همهچیز ِ جهان را شاعرانهها روایت نمیکنند. گزارشگر بعضی قصّهها، ابراهیمی است که خدا باهاش شوخیاش گرفته. پس دعا کنیم که دست کم، تیغ، قدرتاش را از دست بدهد؛ برای گلو که خونین ِ این هی تکرار است، کاری از ما برنآمد ... آمین. راه تو بر بَست و گشایش است و راه ما بر قبض و حُزن. اکنون تو شاد و خرّم زی، تا ما اندوه ِ تو میخوریم؛ که هردو، کار ِ او میکنیم. ابوالحسن خرقانی خطاب به ابوسعید ابوالخیر یکسال قبل: سیگار میکشیم در نقش ِ اسماعیل [+] |
Comments:
Post a Comment
|