Desire knows no bounds |
Wednesday, October 21, 2009
نشستهم دارم کتاب میخونم. در خونه رو میزنن. محل نمیذارم. دوباره در میزنن. دوباره محل نمیذارم. دوباره در میزنن. پاورچين میرم پشت در از چشمی نگاه میکنم، خانوم طبقه بالاييه، پرحرفه، حوصلهشو ندارم. پاورچين برمیگردم رو مبل شروع میکنم کتابمو خوندن و جواب ندادن، که يعنی من طبق معمول خونه نيستم آقا، بیخيال شو. بیخيال میشه. صدای در آسانسور مياد. صدای بالا رفتن آسانسور مياد. صدای در آسانسور مياد. صدای بسته شدن در خونهشون مياد. آخيش. تلفن زنگ میخوره. خانوم طبقه بالاييهست. برنمیدارم چون يعنی خونه نيستم. میره رو انسرينگ: من که میدونم خونهای الان، از بوی سوپت معلومه.
|
البته بدبینی هم یعنی همین! خانم طبقه بالایی با خودش نخواست مثبت فکر کنه که شاید شما مثلا حموم بوده باشی نمیتونی جواب بدی!
بعد یه سوال. خانم طبقه بالایی...اون وقت ... "آقا" ؟!