Desire knows no bounds |
Wednesday, October 7, 2009
از صبح که بيدار شدهام، ديگر در زندگی من نيستی. در واقع از همان ديشب که خداحافظی کرديم و تلفن را قطع کردم، تو از زندگی من رفتی بيرون. امروز صبح خورشيد سر ساعتِ هرروزه سپيده زده است. امروز صبح ساعت مثل هميشه سرِ ساعتِ هشت، هشت شده است. امروز رنگ آفتاب مثل سابق زرد است. بخشی از من کنده شده و همهچيز مثل روزهای قبل عادیست.
سيلويا پرينت |
Comments:
هنوز در اندیشه ی اینکه آن خوب ؛ آن خوب فقط خوب ؛ بای ذنب قتلت در این رابطه ؟
Post a Comment
|