Desire knows no bounds |
Thursday, October 1, 2009
کلِ وبلاگستانمان مگر چند کیلوست که این همه اضافهبار؟
شده از شغلتان/مان بپرسند و سرمان را بالا بگیریم که وبلاگنویسیم؟ ایبرادرتوهمهاندیشهای را آقای شاعر خیلی هم بیخود نگفته بود وقتی اینجا در وبلاگستان اینطوری گوشت و پوست و استخوانمان را گذاشتهایم پشتِ در، لخت و برهنه و بیپروا محتویات سلولهای خاکستری کلهمان را خالی میکنیم روی کیبردها و میپاشیم روی خالیِ صفحههای روبهرویمان. میخواهم بگویم وامدار هیچ احدالناسی نیستیم اینجا. نه بارِ تاریخ و جغرافیای جبریمان را به دوش میکشیم، نه نام و نشانی از پدر و مادر و سنت و خانواده و الخ روی پیشانیمان چسبیده. کار و دکان و دکه را سوختهایم در اتوپیایِ خودساختهمان و شعر و غزل و دوبیتیهای آموختهمان را آویختهایم، به جایش. آدمهای معمولی که لابد خیلی هم حوصلهی این شامورتیبازیها را ندارند، آدمهای جدیِ آنطرف که ما را با انگشت نشانِ هم میدهند، آدمهای معمولی که دنیا را با حواسِ پنجگانهشان شناختهاند و میشناسند و تجربه میکنند، اغلب متهممان کردهاند که بیخود بزرگ کردهایم این وبلاگستانمان را. بهتانمان میزنند که خودشیفتهایم، که اعتمادبهنفسهای اکتسابی از این تکهفضایِ بیوزنای که معلوم نیست آخرش کجای کار جهان را تنگ کرده است، به دردِ لای جرز هم نمیخورد. میخواهم یک وبرعکسِ محکم نثارشان کنم اینجا. میخواهم بگویم اعتباری که آدم اینجا کسب کرده و میکند، بدجوری، بدجوری اتفاقن سرمنشاء درستی دارد. از یک جایی از هستیِ ما میآید که شخصیست، خیلی هم شخصیست. شما خیال کن که گذاشتهاندت در یک محیطِ خالیِ ایزوله، جوری که نام و نشان و حساب بانکی و قد و بالا و خانواده و عمارتِ اجدادیات را گرفتهاند از تو، همان بدوِ ورود. بعد یک لباسِ یکدستِ کتانِ سفید تنت کردهاند و روانهات کردهاند داخل. برای مدتی نامعلوم. میخواهم بگویم محبوبیتهای داشته و نداشتهتان را محک بگیرید اینجا. محکِ خوبی هم بگیرید چون تنها ابزار مشترکتان اینجا ده دانه انگشت است و یک صفحهکلید و چهلپنجاه کیلوبایت جای خالی، حداقل. بعد با همینهاست که اینطوری دلبری کردهاید تا حالا، پادشاهی کردهاید در جزیرهی خودتان. چهارتا و نصفی آدم جمع کردهاید دوروبرتان. میخواهم بگویم خوشحال باشید، خیلی هم خوشحال باشید اگر آدمی شدید اینجا که حرفتان چهارجا خریدار دارد. بعد اگر فرداروزی جایی، سرِ پلی خِرتان را گرفتند که در آن دنیا چه میکردید، لابد حرفها دارید برای زدن. لابد خواهید گفت که با همین دستهای سیمانیتان چطور ناتوانی را ناتوان کردید بس که مهر ورزیدید و مهر آفریدید و مهر افشاندید اینجا، در وبلاگستان. دلی هم اگر شکستید، بهانهای ندارید برای جبر روزگار و مقتضیات زمان و مکان و الخ. میخواهم بگویم آدم اینجا تنها جاییست که مسوولیتِ تام و تمام دارد. نه کسی هولمان داده، نه کسی دستمان را کشیده. که روزِ قضاوتی اگر در کار باشد، درستش این است که بیاید همین سیاههی اعمالِ مَجازیمان را بگیرد جلوی رویمان، که بهانه نیاوریم که مجبور بودیم. که گرفتار بودیم، چه میدانم، غمِ نان و اعتبار و آب و فیلان و بیسار داشتیم. وبلاگستان، از بختِ بدِ آنها که تنگنظر بودند و ترشرو، تنهاییِ و بیکسی و خوفِ شبِ اولِ قبر را دارد. خودت هستی و خودت. با تمامِ کارهای کرده و نکردهات. با تمامِ حرفهای زده و نزدهات. با بارِ تمامِ تصمیماتت، Enterهایی که زدی و Deleteهایی که کردی. حیف که آقای یونیورس دیگر حوصلهی پیغمبربازی ندارد، وگرنه لابد دینِ جدیدش را اینجوری از خودش درمیآورد که آدمها را بیاورد اینتو، بعد ولشان کند. بعد تماشا کند. بعد یک جور انسانی و منصفانهای قضاوتشان کند. نه اینطور ناقص و پرتوجیه و مغشوش که الان ظاهرن قرارش را گذاشته با آنهایی که ایمانشان هنوز نم نکشیده. که اینطوری آدم گرفتار باشد، هی لحاظ کرده باشد، هی لحاظش را کرده باشند، بعد هم مجبور باشد بیاید جواب پس بدهد که بلاهبلاه و الخ. [+] |
Comments:
Post a Comment
|