جهان
کلا با هم کم حرف می زنیم. البته این به این معنی نیست که همیشه مشکل داریم. از وقتی دست چپ و راستم رو تشخیص دادم، رابطه کلامی بین ما محدود بود. و این هیچ دخلی به قهر و آشتی بودن ما نداشت. دعوا هم که می کردیم اگه حرفی رو باید می زد، در یکی دو جمله می گفت و جوابش رو هم می گرفت و تمام. آدم پر حرفی نبود و ما رو هم این فرمی بار آورد. ما که می گم منظورم سبزه هم هست. حالا اون دختر بود و مثلا بایستی بیشتر با مادرش قاطی می شد. در عوض بیشتر تحت کنترل بود. من تقریبا خلاص بودم. اگه توضیحی ازم خواسته می شد مال زمانی بود که حتما اتفاقی افتاده باشه. مثلا تجدید شدن در خرداد ماه. در حقیقت این جوری بهتر بود. اگر از ریل خارج نمی شدم، حرف و حدیثی پیش نمی آمد. نه توقعی داشتم و نه بدهکار بودم. نصیحت های معمول مادر به فرزند، برای ما به شکل تذکر های پراکنده ای بودن که معمولا پیگیری هم نمی شدن. "به بچه آدم حرف رو یه بار می زنن". از اون طرف ما هم یاد گرفتیم که حوصله و وقتی واسه شنیدن درد و دل وجود نداره. داستان باید کوتاه و مشخص باشه. از اون مهم تر فهمیدیم که مطرح کردن یه مشکل لزوما به حل اون منتهی نمی شه. به درست و غلط بودن این روش کاری ندارم. چون خیلی بهش فکر کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم. "تا وقتی گند نزدی و سرت به کارت گرمه، لازم نیست به کسی جواب پس بدی". این قانون نانوشته مادر من بود. اگه قبولی توی دانشگاه رو یکی از خاله ها بهش خبر داد، چون جهان اصلا نمی دونست من کنکور دادم، بابت رد شدن توی اولین امتحان سفارت هم باز خواست نشدم. شاید بشه گفت که زیادی به بچه هاش اعتماد داشت. ولی بی خیال ما هم نبود. یه جورایی کنترل از راه دور می کرد. تکون اضافی می خوردم انگاری موش رو آتیش زده باشن. سه سوت می ذاشت توی کاسه ام. این تکیه کلامش بود: "بچه باید ذاتش درست باشه".
.
.
کلاس سوم دبیرستان می رفتم. دو سال بود سیگار می کشیدم و طبیعی بود که نخوام بقیه بفهمن. از همون موقع آدامس و اسپری جزو وسایل همراهم شدن. اما سیگار آخر شب مزه دیگه ای داشت و واسه همین یه چن نخ لای کتابام جا سازی می کردم... داشتم از خونه می رفتم بیرون. جهان نشسته بود سبزی پاک می کرد. بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت: "دو سه تا دونه سیگار بذار روی میز. مال من تموم شده". انگاری برق دویست و بیست بهم وصل کرده باشن. سعی کردم قافیه رو نبازم: "چی؟ سیگار"؟ آروم جواب داد: "کمتر بکش. اگه نکشی که بهتره". قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنم خودش بحث رو تموم کرد: "یادت نره برام سیگار بذاری".
.
.
سال شصت و هفت قیطریه می نشستیم. کوچه پرستو. فاصله پنجره اتاق من تا کف خیابون نیم متر هم نمی شد. این بود که وقتی رفقا دنبالم می گشتن یه راست می اومدن پشت شیشه. یه مینی پروژکتور با لامپ قرمز به دیوار نصب کرده بودم که نورش درست می تابید به پرده. اگه این چراغ روشن بود بقیه می فهمیدن که نباید مزاحم بشن. یه قول قرار کاملا خصوصی ... سرمون حسابی گرم بود که تلفن زنگ زد. خواستم جواب ندم اما دیدم ول نمی کنه. دست آخر تسلیم شدم. جهان اونور خط بود: "با خاله سیما ت اومدیم، دیدم چراغت روشنه. بهونه آوردم که باید از بقالی چیزی بگیرم. هر کی هست ردش کن بره. من با خواهرم رو دروایستی دارم".
.
.
توی خونه ما با کفش روی فرش اومدن از جمله گناهان کبیره محسوب می شد. شاید برداشتن دستمال های آشپزخونه یا شستن دست توی سینک ظرفشویی، یه جورایی قابل گذشت بود ولی "کفش روی فرش" نه ... هنوز ترم اول دانشگاه رو تموم نکرده بودم که دو سه تا شاگرد خصوصی گرفتم. یکی از اونها از بقیه خصوصی تر بود. جلسه اول خیلی اتفاقی شکل گرفت و من اونقدر غرق "تدریس" شده بودم که تازه بعد یک ساعت فهمیدم کفشهاش رو در نیاورده. تمام نئشگی حاصله از "دیدار علمی"، مثه سر کشیدن یه شیشه آب غوره، در چشم بر هم زدنی پرید. اوضاع وقتی خرابتر شد که جهان زودتر از موقع مقرر برگشت. منتظر شدم تا بره توی اتاقش. در اولین فرصت و در سکوت مطلق طرف رو دک کردم. با نگرانی مسیر طی شده رو کنترل کردم. اثری از جای پا نبود. اومدم نفس راحتی بکشم که صدام کرد: "شانس آوردی که یه راست رفته توی اتاقت و گرنه مجبور بودی فرش های توی پذیرایی رو هم بشوری. حالا تا آفتاب نرفته بقیه رو ببر روی پشت بوم".
.
.
با حوله حموم واستادم کنار گاز و منتظرم تا قهوه دم بکشه. جهان هم داره تلویزیون نگاه می کنه. بی مقدمه می ره سر اصل مطلب: "حالا خوشگل هست"؟ دیگه بعد از این همه سال می دونم که لایی کشیدن فایده ای نداره. پس فقط سعی می کنم کوتاهش کنم: "من ازش خوشم می آد". با اینحال منتظرم که ادامه بده. و درست حدس می زنم. "زن رو باید صبح که از خواب پا می شه ببینی". بر میگردم طرفش و سعی می کنم تا حد امکان قیافه حق به جانب به خودم بگیرم: "تا حالا که بیدار شدنش رو ندیدیم ". طبق معمول، خیلی آروم، همونطور که داره با کنترل ور می ره تیر خلاص رو شلیک می کنه: "از این به بعد دقت کن. حتما بازم سفر کاری برات پیش می آد".