Desire knows no bounds |
Saturday, January 23, 2010
اين طبل بیهنگام را
سه ماه همخانه بودیم. گرچه من خیلی زیاد مسافر بودم، اما حس همخانگیام باهاش خیلی عمیق است. خودش یکبار بهم گفت من همهي زندگیام این چندماه را تصور کرده بودم. حتی توی ذهن من هم که اصالت را به قدمت میدهد، این بار این سه ماه مهم نبود، یعنی کافی بود، اینقدر دوستی مستقل از زماني داشتیم. اینها را شبها میگفتیم، وقتی ساعت یازده شب تازه میرفتیم آبجو میخوردیم و گاهی هم ششلیک. ساعت دوازده صندلیهای وسط میدان اپرا را که دخترهای کافه جمع میکردند، ما میرفتیم که قدم بزنیم. خیابان رودکی را بالا میرفتیم تا تئاتر پدیده و بعد میرفتیم آنطرف خیابان و مسیر بالا رفته را بر میگشتیم تا خانه. از جلوی سفارت ایران هم که میگذشتیم حالا هر وقتی بود باید ادایی در میآوردیم. حتی اگر شده ادای احترام. همینطوری اگر کسی میدیدش باورش نمیشد که این آدم دو کلمه حرف بزند. خیلی ظاهر یخی داشت، با غریبهها آرام و کم حرف بود. فکرش را که میکنم میبینم برای من هم بهترین تجربهی همخانهگی بوده. شبها ساعت یک - دو، بعد از قدم زدنهای شبانه خانه که بر میگشتیم هر کس مینشست به کار خودش. اینترنت که نبود خدا را شکر. او داشت یک کتاب را از فارسی به سوئدی ترجمه میکرد. من هم تا آنجا که یادم میآید اول کمی نوشتههای آن روزم را مرتب میکردم و بعد دراز میکشیدم آنا گاوالدا میخواندم. از کتابخانهي اکتد همهی کتابهای گاوالدا را امانت گرفته بودم. بهار بود و ما طبقهی دوازدهم ساختمانهای دوازده طبقه بدون آسانسور زندگی میکردیم. صبحها باید ساعت نه میرفت سر کار، اوایل میشنیدم که ساعت زنگدارش از ساعت هشت تا نه زنگ میزد تا بالاخره بیدار شود و هولکی آماده شود و نیم ساعت هم دیر برسد سر کار. بعد قرار شد من بیدارش کنم. فکر میکردم خوب بلدم آدمها را بیدار کنم بدون روشهای نخنما یا خشنِ هی صدا کردن یا دست خیس روی صورتاش گذاشتن. مثل بابا سؤالی میپرسم یا حرفی میزنم تا طرف مجبور شود ذهناش را بیدار کند، بچه که بودیم سؤال ریاضی میپرسید یا گزارههای غلطی میگفت که آدم اشتباه بودنش را تصحیح کند. روزهای اول ساعت که زنگ میزد بیدار میشدم، میرفتم توی اتاقاش همانطوری که کتابها را نگاه میکردم و پوسترها را، حرف میزدم. مثلن در مورد کتابی که ترجمه میکرد، یا اینکه از برنامههایاش، میگفتم میتوانیم رضا قاسمی را پیدا کنیم اگر میخواهد همنوایی شبانه را ترجمه کند و اصلن فکر نکند که کار آنچنان سختی است. اما فایده نداشت. مثل سنگ خوابیده بود، حالا میفهمیدم چرا ساعتش یک ساعت بی وقفه زنگ میزد، مثل بقیه نبود هی بیدار شود و با ساعت یکی به دو کند و بخوابد، اصلن نمیخوابید که، میمرد. دو سه روز بعد راهش را پیدا کردم. میرفتم ساعت را خاموش میکردم و همانطور که او خواب بود، روی تختاش یکوری مینشستم و به دیوار بالای سرش تکیه میدادم و حرف میزدم. برایاش زندگیم را تعریف میکردم. سال به سال، اتفاقهای مهم را میگفتم، تجربههای تنهایی تنهایی، حرفهای بازگو نکردنی. کی باور میکند که من عمیقترین حسهای زندگیم را که حتی جرات نوشتنش برای خودم را هم نداشتهام برای او گفتهام. اما میگفتم. مثل یک بازی بود، نمیدانستی کجاها را میشنود و از کجا بیدار میشود. نمیفهمیدی بالاخره کدام کلمه، کدام لحظه است که ذهناش را بیدار میکند. یک ربع تا بیست دقیقه طول میکشید تا کاملن بیدار شود، ساعت که نمیگرفتم، دستم آمده بود. وقتی قرار باشد بیترمز و بیسانسور بگویی میدانی توی ربع ساعت چقدر حرف میشود زد؟ خیلی. باورتان نمیشود بردارید برای خودتان بیسانسور بنویسید، ببینید چقدر سریع حرفهایتان ته میکشد و چقدر بینیاز از واژهاید. بعد کم کم هشیاریاش را حس میکردم، با چشم بسته و خواب آلوده دستام را میجست، و میگرفت، انگشتاناش را روی دستم راه میرفتند. آنوقت دست چپاش را همانطور که طاقباز خوابیده بود دور کمرم حلقه میکرد. توی همهی این مدت هم من هنوز حرف میزدم، اما خب دیگر نه آنقدر بیهوا. الان که میگویم دور کمرم حلقه، پیراهنی که توی ذهنام میآید همان است که بهام میگفتند شبیه کاغذ کادو است، یک پیراهن گلدار با رنگهای صورتی و بنفش و آبی و کاهی. حلقهی دستاش که تنگتر میشد، من منقبض میشدم، دیگر حرفم نمیآمد، دستش را من آرام و او به اکراه از دورم باز میکردیم، و بلند میشدم، آن یکی دستم را به سختی ول میکرد. میگفتم تو لباس بپوش، من قهوه درست میکنم. یک ربع بعد دوش گرفته توی تراس اتاق من که از آشپزخانه هم راه داشت، قهوه میخوردیم. بهار و طبقهي دوازدهم را گفتم، قبل از اینکه برویم بیرون، بوی گلهای میموزا را هم اضافه کنم. او میرفت یو ان اچ سی آر و من میرفتم اتحادیه نویسندگان پی مصاحبههایام. تا شب هر کسی کارها و قرارهای خودش را داشت، گاهی غروب میآمدم خانه لباس عوض کنم او هم آمده بود دوش بگیرد بعد از دویدن عصرانهاش. بیشتر وقتها با اکیپ اسکاندیناویها قرار داشت، من هم با بچههای اکتد یا یو ان دی پی. گاهی وقتها هم مهمانیهای مشترک میرفتیم یا با آن سه تا پسر امریکایی خیلی باهوش توی یک کافه ورق بازی میکردیم. اما کلن دوستی و همخانهگیمان بیشتر محدود به خانه و مسیر خانه بود. شبها به هم تلفن میزدیم که هر جا هستیم با هم برگردیم، که معمولن به همان آبجو و پیاده رویهای تا ساعت دو ختم میشد. حالا او آلمآتی است و من شتوتگارت. امشب روی سکایپ بهاش گفتم میدانستی من عمیقترین حرفهام را به با تو زدهام، و هیچ وقت به هیچ دیگری آن قدر نزدیک نبودهام که آن شبهای پیاده روی و آنروزها صبح با تو؟ گفت تو هم میدانستی که من با هیچ کسی توی زندگیام به اندازهی تو دلم نخواسته بخوابم، اما هر روز صبح با خودم میگفتم اگر تلاش جدی کنم، فردا برایام اینطوری حرف نمیزند، دیگر اینطوری روی لبهی تخت احساس آرامش نمیکند، دیگر صبحها دستش توی دستم بیدار نمیشوم. میدانید حسی که میماند چیست؟ [+] |
همیشه لینکی که به مطلب دیگران میدی عالیه.
sometimes people have the words which are meant to be told to no one, like your morning speech for your sleeping beauty