Desire knows no bounds




Wednesday, January 20, 2010

رابطه‌ی عاشقانه‌ی خيالی .vs رابطه‌ی واقعی
نوشته‌های خيالی .vs نوشته‌های واقعی
زندگی خيالی .vs زندگی واقعی




از بعضی چيزها نوشتن کار سختيه. يعنی اين‌جوريه که تو می‌تونی بشينی ساعت‌ها راجع بهش گپ بزنی، اما نوشتن؟ سخته. بس‌که تمام اين سال‌ها با تو آميخته شده. ديگه جزء به جزئی نداری ازش که بخوای در موردش حرف بزنی. شده يه کليت اساسی، شده يه کانسپت. مثلن؟ مثلن همين آيز وايد شات. همين فيلمی که برای اولين بار، ده سال پيش، نسخه‌ی وی‌سی‌دیِ پرده‌ایِ بی‌کيفيت‌ش رو از آقافيلمیِ يواشکیِ پايتخت خريدم و شب، آخر شب به مامان‌بزرگم که خونه‌ی ما بود پيشنهاد کردم مامانی بياين بشينين يه فيلم عالی با هم ببينيم. مامانیِ طفلی هم اومد نشست به هوای فيلم، بعد، همون سکانس اول، به اين نتيجه رسوندمش که کيفيت فيلم اصن خوب نيست و شمام خسته‌اين و می‌خواين برين بخوابين؟

ازون سال تا حالا، تا همين پريشبا که دوباره فيلمو ديدم، آيز وايد شات رفت نشست يه جايی از ذهنم، قرص و محکم. بار اول لابد زياد نگرفته بودم مفاهيم فيلمو. زياد با ديتيل‌هاش ارتباط برقرار نکرده بودم. اما هر سال که گذشت، زندگی‌تر که کردم، تو همون موقعيت‌ها که قرار گرفتم، هی بارها و بارها ناخوداگاه خودمو ارجاع دادم به فيلم. هی ذره‌ذره سکانس‌های مختلف فيلم رو زندگی کردم، باورشون کردم. که حالا که دوباره می‌بينمش، خط به خط نماها و ديالوگ‌ها رو می‌تونم کانسپتيفای کنم. نوشته‌های امروز من، مطمئنن نوشته‌های ده سال پيش من بلافاصله بعد از ديدنِ فيلم نيست. امروز من خودم رو بهتر بلدم، مردها رو بهتر ياد گرفته‌م، سينما رو بيش‌تر می‌شناسم، بيت‌وين د لاينزها رو بهتر می‌خونم و زندگی مشترک و غيرمشترک رو پخته‌تر نگاه می‌کنم. حالا بلدم آيز وايد شات رو درست‌تر نگاه کنم.

1. همون اول فيلم، موسيقی فيلم که شروع می‌کنه به پخش شدن، با خودم فکر می‌کنم چه‌همه از جنس زندگيه موسيقی‌ش. با همون فراز و فرودها و همون تعليق‌ها و همون انتظارها و همون اضطراب‌ها و حتا يک‌وقت‌هايی همون تم آرومِ و يک‌نواختی که می‌دونی گام بعدی‌ش چيه.

2. دقيقه‌های آغازين فيلم، سکانس توالت. چند نما و ديالوگ ساده. آليس زيبا شده، اما بيل حواسش بهش نيست و طبق عادت می‌دونه که زن زيبايی داره. اتفاق؟ اتفاق همين‌جا ميفته.

?Alice: I know. How do I look
Bill: Perfect.
Alice: Is my hair okay?
Bill: It's great.
Alice: You're not even looking at it.
Bill: It's beautiful. You always look beautiful.

چند نفر از ما وقتی فيلم تموم شد، بلافاصله بعدش برنگشتيم دوباره اين صحنه رو تماشا کنيم؟

3. در صحنه‌ی بعد، وقتی بيل و آليس وارد هال می‌شن، اولين جمله‌ای که خدمت‌کار خونه به زبون مياره اينه که " Oh, you look so-ooo lovely, Mrs. Harford."
اتفاق؟ اتفاق قبلن افتاده.

4. شب بعد از مهمونی، وقتی ماری‌جوانا می‌کشن و بحث بين‌شون بالا می‌گيره، بيل به آليس می‌گه تو الان تحت تاثير موادی. آليس جواب می‌ده "It's not the pot, It's you".

?Alice: Hmmm, tell me something, those two girls at the party last night. Did you, by any chance, happen to fuck them

بعد؟ بعد بايد زندگی کرده باشی تا ببينی چه‌طور يه مشاجره‌ی ساده، از يه اتفاق ساده، می‌تونه باقیِ زندگی آدم رو به کل عوض می‌کنه. که چه‌طور يه سری کلمه‌ها و جمله‌ها، می‌رن حک می‌شن يه جايی، که ديگه نمی‌شه برشون داشت، ديگه نمی‌شه ردشون رو پاک کرد. که اصلن می‌خوام بگم اين سکانس يعنی رد مستقيم کلمه‌ها، تک‌تک کلمه‌ها، روی ذهن آدم، روی ذهن مخاطب. که چه‌طور با هر واژه‌ی نادرستی(نادرست؟) که بيل انتخاب می‌کنه، مسير مکالمه از اون‌چه انتظار داره دور و دورتر می‌شه تا آخر می‌رسه به جايی که بهت‌زده وادار می‌شه آليس رو تماشا کنه، و چيزهايی رو از زبونش بشنوه که هرگز تصورش رو هم نمی‌کرده. که حتا دلم می‌خواد بگم آليس، بالاخره موفق می‌شه از خلال کلمه‌ها، توجه مرد رو به خودش جلب کنه، کاری که نتونسته بود با زیبایی‌ش و زنانه‌گی‌ش بکنه. کاری کنه که مرد خيره بشه بهش، و نتونه ازش چشم برداره. دلم می‌خواد بگم آليس داره انتقام بی‌توجهی‌ای رو می‌گيره که در شماره‌ی دو اتفاق افتاده. که حتا معاشرت و فلرت‌های بيل با دو دخترِ توی مهمونی اون‌قدر مهم نبوده که همين اتفاق اول. که اگه به همين اندازه مهم بود، به اين راحتی به زبون نميومد. که اگه من آليس بودم، دقيقن همين کاری رو می‌کردم که آليس، و حتاتر دلم می‌خواد فکر کنم که اصلن کل ماجرای پَشِنِ ذهنی نسبت به افسر نيروی دريايی هم زاده و پرداخته‌ی همين حس انتقامِ ناخوداگاهه.

!Alice: Millions of years of evolution, right? Right? Men have to stick it in every place they can, but for women... women it is just about security and commitment and whatever the fuck else
Bill: A little oversimplified, Alice, but yes, something like that.
Alice: If you men only knew...

که اصلن اين جمله‌ی "If you men only knew..." ازون جمله‌هاست که آدم می‌خواد هرازگاهی به زبون بياره بی‌که در موردش حرف بزنه!

5. «اگه شما مردا می‌دونستين تو ذهن ما زنا چی می‌گذره..»
بيل به آليس می‌گه من از خودم مطمئن نيستم، اما از تو مطمئنم که به من خيانت نمی‌کنی. شايد همين جمله باعث می‌شه که تگِ تمام اتفاق‌های قبلی بسته بشه و آليس در کسری از ثانيه تصميم بگيره ماجرای معاشقه‌ش(معاشقه‌ی ذهنی‌ش؟ چه بسا واقعی‌ش) با افسر رو برای بيل تعريف کنه. بعد من دارم به بارها و بارهايی فکر می‌کنم که يک هم‌چين سؤال‌هايی، يک چنين واکنش‌های مردانه‌ای -که يعنی من تو رو به طور مطلق می‌شناسم و می‌دونم فلان کار از تو برمياد يا برعکس- چه‌جوری باعث شده من تحريک شم و «نبايد»ی رو تعريف کنم برای آدمِ مقابلم که نبايد تعريف می‌کردم، به صرف اين‌که بهش ثابت کرده باشم چه‌همه منو نمی‌شناسه و چه‌همه اين نگاه مطلق‌ش می‌تونه دور از منی باشه که جلوی چشماش حضور دارم. که می‌خوام بگم اين باری که يک جمله‌ی ساده به دوش تو می‌ندازه -در فيلم با همين يک جمله آليس تلويحن به يک عمر وفاداری موظف می‌شه- گاهی اون‌قدر سنگين و آزاردهنده‌ست، اون‌قدر می‌پيچه دور گردنت که يه وقتی حاضری به هر قيمتی که شده، دقيقن به هر قيمتی از زير اون بار شونه خالی کنی، خودت رو از سنگينیِ اون جمله خلاص کنی. که حتا يه وقتايی می‌خوای با صدای بلند به اون آدم مقابلت بگی من هم وسوسه‌ها و ناگفته‌ها و نبايدهای خودم رو دارم، اگه ازشون حرفی نمی‌زنم به معنی نداشتن‌شون نيست. ايف يو مِن اونلی نيو..

6. از اين شماره‌گذاری‌ئه داره خوشم نمياد. اصن ازين مدل نوشتنم راجع به اين فيلم داره خوشم نمياد. هنوزم دلم نمی‌خواد راجع بهش بنويسم. چمه؟
از شماره‌ها ميام بيرون.

×××××


گمونم دفعه‌ی سومه که دارم فيلمو می‌بينم. اين بار آخر، حواسم هست که قراره با چه مضمونی مواجه شم. حواسم هست که حواسم به نشانه‌های فيلم باشه. مضمون فيلم در مورد خيانت‌ئه، خيانت و تصور خيانت. ازون مضمون‌ها که به نسبت هر رابطه‌ای، تعريف‌ش فرق می‌کنه. که من ديگه ياد گرفته‌م بعد از اين‌همه سال تعريف شخصیِ خودم رو داشته باشم ازش. تعريفی که خيلی به ندرت می‌تونم راجع بهش صحبت کنم. که ياد گرفته‌م در مورد تعريف شخصیِ آدم‌های ديگه نظر ندم و قضاوت نکنم. بعد حواست بود که يه سری از ديالوگ‌ها چه‌ پينگ‌پنگی تکرار می‌شدن؟ که مثلن آليس از بيل می‌پرسه "وات دو يو مين؟" و بيل جواب می‌ده "وات دو آی مين؟" يا بيل می‌پرسه "وات دو يو تينک وی شود دو؟"، آليس جواب می‌ده "وات دو یو تینک آی شود دو؟"، بيل می‌پرسه "آر يو شور آو دت" و آليس جواب می‌ده "اَم آی شور آو دت؟". بعد می‌بينی اين اتفاق، اين تکرار سؤال به عنوان جواب چه‌همه از جنس همون فضاييه که تو اين‌دست ديالوگ‌ها و موضوع‌ها اتفاق ميفته؟ که آدم‌ها وقتی تو موقعيت‌های ناگزير گير ميفتن، وقتی خودشون هم از مضمونی که دارن راجع بهش حرف می‌زنن مطمئن نيستن، وقتی موضوع به خودیِ خود اون‌قدر ذهنی و پيچيده‌ست که نمی‌شه به سرعت و قاطعيت در موردش اظهار نظر کرد، اون‌وقت آدم به چند ثانيه زمان احتياج داره که بتونه افکارش رو جمع و جور کنه. که بتونه جمله‌ی درست و واکنش مناسب رو انتخاب کنه. که اون‌وقت می‌شه همين‌جوری که آدم‌ها به کَرات، در صحنه‌های مختلف فيلم، همون سؤال‌های گوينده رو به عنوان جواب دوباره تکرار می‌کنن، بس‌که ناخوداگاه به اين پاساژهای ذهنی نياز دارن، بس‌که فرصت لازم دارن که از سؤال فاصله بگيرن و جواب رو پروسس کنن. که می‌خوام بگم شايد برای اينه که خيانت، هيچ‌وقت نمی‌تونه تعريف صفر و يک داشته باشه. که اون‌قدر سيال و اون‌قدر نسبی‌ئه که بدون اين مکث‌ها، بدون اين پاساژها و فاصله‌گذاری‌های مدام نمی‌شه در موردش حرف زد. که هر کلمه، هر تأکيد لحن و حتا هر واکنش فيزيکی‌ای می‌تونه اون‌قدر حساسيت‌برانگيز باشه که آدم‌ها ناخوداگاه خودشون هم می‌خوان از واکنش خودشون فاصله بگيرن، به خودشون فرصت تجزيه‌تحليل بدن، خودشون هم از جوابی که قراره بدن، از جوابی که دارن می‌دن مطمئن نيستن.

×××××


Bill: No dream is ever just a dream

حالا ديگه من و تو هم خوب می‌دونيم که هيچ رؤيايی صرفن يک رؤيا نيست. هميشه بخشی از رؤيا ريشه در واقعيت داره و اين که مرزهای اين واقعيت کجاست رو هيچ‌کس نمی‌تونه به درستی تعيين کنه. برای همينه که دنيای تصورات ما می‌تونه اين‌همه جذاب و در عين حال اين‌همه آسيب‌رسان و ويران‌گر باشه. برای همينه شايد، که من بارها از مردهای دور و برم شنيده‌م که مثلن تصور خيانت فيزيکی براشون به مراتب دردناک‌تره تا زمانی که خود پروسه‌ی هم‌آغوشی رو به چشم ببينن. تو وقتی داری هم‌آغوشیِ پارتنرت رو تصور می‌کنی، لابد با همون شرايط و پوزيشنی تصورش می‌کنی که با خودت داشته. در همون موقعيت‌هايی می‌بينی‌ش که با خودِ تو بوده. و خب طبعن نبايد چيز خوشايندی باشه. من اما به شخصه هيچ‌وقت اين‌کارو نمی‌کنم. نمی‌دونم اين ورسيون زنانه‌ست يا نه، چون تا حالا در موردش با زن ديگه‌ای صحبت نکرده‌م. از زبون خيلی از مردها شنيده‌م که اين پروسه‌ی ذهنی براشون اتفاق ميفته، اما برای من تا حالا پيش نيومده. نشده که حسادت‌ام نسبت به آدمی تحريک بشه و بشينم جزئيات رختخوابش رو تصور کنم. برای همينه که فکر می‌گنم شايد اين شيوه، يه اپروچ مردونه باشه بيش‌تر تا يه واکنش بديهی. شيوه‌ی من معمولن اين‌جوريه که يا اون آدم رو حذف کرده‌م، يا گذاشته‌م رفته‌م. واقعی‌ترش اين‌جوری بوده که تا حالا چالش مستقيم و مهمی برام پيش نيومده که بتونم بر اساس تجربه کردنش اظهار نظر کنم. اما از اون طرف، به چشم ديده‌م جهنمی رو که اون مردِ تصورکننده توش دست و پا می‌زنه. ديده‌م بيل رو از نزديک، که وقتی تصور می‌کنه مورد خيانت واقع شده چه برزخی برای خودش می‌سازه، چه شکنجه‌ی طاقت‌فرسايی رو از لحاظ ذهنی تحمل می‌کنه و بدتر از اون به چشم ديده‌م که در پايان، در پايان اين برزخ هيچ بهشتی نيست. که انگار اين برزخ برای اين ساخته شده که مردها زجر بکشن و در نهايت خودشون بتونن خودشون رو متقاعد کنن که چنين اتفاقی نيفتاده، که همه‌ی اين‌ها تصورات ذهنی بوده و می‌شه برگشت به زندگی عادی. من ديده‌م مردهايی رو که خودشون رو متقاعد کرده‌ن و برگشته‌ن به زندگی عادی. زندگی عادی می‌شه اما؟ نو وی. امکان نداره. زوج‌های فيلم‌هايی مثل unfaithful علی‌رغم پايانِ فيلم، علی‌رغم پذيرفتن هم‌ديگه و پشت سر گذاشتن اتفاقات، می‌تونن برگردن به زندگی عادی؟ من می‌گم هرگز.

×××××


No dream is ever just a dream

هيچ خوابی صرفن يک خواب نيست. درست مثل هيچ نوشته‌ای که صرفن يک نوشته نيست. ممکنه هيچ ربطی به روايت واقعیِ نويسنده نداشته باشه، ممکنه روايت واقعی به مراتب متفاوت‌تر از اونی باشه که در نوشته روايت شده، اما من و توی وبلاگ‌نويس ديگه اين رو خوب می‌دونيم که هر نوشته‌ای، گاهی می‌تونه ريشه در کدوم زوايای پيچيده و پنهان آدم داشته باشه. ما ديگه خوب بلديم يک مضمون رو چه‌جوری در دل يک روايت پنهان کنيم، پراسس کنيم، شکل و فرمش رو تغيير بديم و فراورده‌ی نهايی رو بذاريم جلوی چشم آدم‌ها، بی‌که در ماهيت موضوع تغييری اتفاق افتاده باشه.

×××××


.Red Cloak: That's unfortunate! Because here, it makes no difference... whether you have forgotten it... or whether you never knew it. You will kindly remove your mask
[Bill removes his mask. The red cloaked cult leader continues talking in a pleasant tone]
Red Cloak: Now, get undressed.

ماسک‌ها بار بخش مهمی از اين فيلم رو به دوش می‌کشن، همون‌جور که بار بخش مهمی از زندگی آدمو. تو ماسک می‌زنی به صورتت، صورتت شروع می‌کنه به نشون دادن صورتکی که صورت تو نيست، و صورت تو پشت اون صورتک می‌تونه هر صورت‌ای باشه که تو می‌خوای. می‌تونی پشت ماسک فانتزی‌هايی رو انجام بدی که با صورت خودت، با اسم و رسم واقعی خودت نمی‌تونی داشته باشی. می‌تونی پشت ماسک اندوه و ترس و اضطراب و ناخوشی‌هاتو پنهان کنی، می‌تونی لذت‌ها و خوشی‌ها و ممنوعه‌هاتو. ماسک از تو در برابر قضاوت‌های بيرون محافظت می‌کنه. اميال و آرزوهای پنهان تو رو برآورده می‌کنه. حد و مرزهای تو رو گسترش می‌ده، جابه‌جا می‌کنه. دست‌رسی‌های تو رو افزايش می‌ده. به همون نسبت اما بخشی از هويت شخصی تو رو می‌گيره ازت. تو رو تقليل می‌ده به همون بخشی که از خودت به نمايش گذاشتی. توی ماسک‌زده اما ديدت حتا از ناظر بيرون هم محدودتره. تو صورتک خودت رو نمی‌بينی، تصويری که ناظر بيرون از تو داره رو نمی‌تونی به درستی تشخيص بدی. توی پشت ماسک، از خودت انتظار همون خودِ هميشه‌گی‌ت رو داری، اما واکنش ناظر بيرون اين نيست. ناظر بيرونی همون چيزی رو می‌بينه که تو داری بهش نشون می‌دی و خيلی وقت‌ها اين ناتوانی در نشون دادن واقعيت «تو»ی نقاب‌دار رو غمگين می‌کنه. اما وقتی از اول پذيرفتی در نظامِ نقاب‌داری وارد بشی، ديگه ناچاری تا انتهای بازی اين نقاب رو به صورت داشته باشی. نقابی که به ظاهر چشم داره، چشم‌های باز، و می‌خنده، به پهنای صورت، اما با اون چشم‌ها قادر به ديدن نيست و با اون لب‌های خندان قادر به خنديدن نيست. اين‌جوری می‌شه که در يک جامعه‌ی نقاب‌دار، تو حتا نمی‌تونی تصور کنی چه آدم‌هايی پشت اين نقاب‌هان. شايد صميمی‌ترين دوستت، شايد همسرت، شايد يکی از نزديک‌ترين افراد خانواده‌ت؟ ما آدم‌ها اون‌قدر تمايلات پنهان خودمون رو سرکوب کرديم و هرگز در موردش حرف نزديم، که عادت کرديم از حضور آدم‌هايی شبيه به خودمون در چنين موقعيت‌های عجيبی به شدت شگفت‌زده بشيم. بلد نيستيم خيال کنيم که پارتنر من هم ممکنه همچين تخيلاتی تو ذهنش بگنجه. تو نمی‌تونی تصور کنی چه آدم‌هايی پشت اين نقاب‌هان و نمی‌خوای هم که تصور کنی کدوم آدم‌ها پشت اين نقاب‌هان. فلسفه‌ی ماسکی که به صورت می‌زنی محافظت از توئه و به همون نسبت محافظت از ساير افراد نقاب‌زده، فلسفه‌ش قضاوت نشدنه و به همون نسبت قضاوت نکردن. بازی اين‌جوريه که بايد به ماسک‌ها احترام بذاری. به آدم‌های نقاب‌زده احترام بذاری و به واسطه‌ی نشانه‌های شخصی‌ت تلاش نکنی آدم‌ها رو خلعِ نقاب کنی. بايد قوانينِ آدمی رو که نقاب به چهره داره بپذيری. اگه نمی‌تونی و برات عجيبه، يعنی جات اين‌جا نيست. يعنی متعلق به جامعه‌ی نقاب‌زده نيستی. راهت رو بکش و برو. تلاشی برای موندن نکن. جامعه‌ی نقاب‌دار جامعه‌ی بی‌رحميه. بازی‌ش زياد پيچيده نيست. قوانين‌ش صريح و غيرقابل‌انعطاف‌ان. اگه بازی رو به هم بزنی، بايد خلعِ نقاب شی. در گام بعدی بايد در معرض ديد همگان برهنه شی و اين در اجتماعی که ماسک و پوشش يک‌سان به تو مصونيت می‌ده، بزرگ‌ترين پانيشمنت‌ئه.

×××××


Bill: I’ll tell u everything

اين عاقبت تمام آقايونه، همون حکايت دير و زود داره اما سوخت و سوز نداره. مردها آدمِ نگه‌داشتنِ راز نيستن. مردها تحمل به دوش کشيدن اين‌دست دغدغه‌های ذهنی رو ندارن. بالاخره يه لحظه‌ای می‌رسه که طاقت‌شون تموم می‌شه، ترجيح می‌دن از شر اين آشفته‌گی‌ها و توهمات ذهنی خلاص بشن و تصميم می‌گيرن همه‌چيز رو اعتراف کنن، فارغ از عواقبش. اين صرفن يک نظر شخصيه و طبعن می‌تونه خلافش هم ثابت بشه.
باز هم اما من معتقدم بعد از اين‌دست اعتراف‌ها، هيچ‌وقت هيچ‌چيز مثل روز اولش نمی‌شه. منی که زنِ رابطه‌م، صرفن می‌تونم تصميم بگيرم که ديگه در مورد اتفاقی که افتاده صحبت نکنم. ديگه به روی خودم/خودمون نيارمش. ديگه نشونه‌ای ازش باقی نذارم. اما ردش هميشه باقی می‌مونه، شک ندارم. من هنوز باور دارم که صلح و آرامش از حقيقت بهتره؛ و هنوز باور دارم دانستن مردن است.

×××××


?Bill: What do you think we should do
Alice: What do you think I should do? I don’t know. I mean maybe. Maybe I think we should be grateful. Grateful that we’ve managed to survive through all of our adventures, whether they were real or only a dream.
Bill: Are you sure of that?
Alice: Am I sure? Only as sure as I am that the reality of one night, let alone that of a whole lifetime, can ever be the whole truth.
Bill: And no dream is ever just a dream.
Alice: The important thing is we’re awake now, and hopefully for a long time to come.
Bill: Forever.
Alice: Forever?
Bill: Forever.
Alice: Let’s not use that word, You know? It frightens me. But do love you and you know there is something very important we need to do as soon as possible.
Bill: : What's that?
Alice: F.u.ck.

فيلم‌نامه‌نويس يعنی آدمی که بتونه ته فيلم رو اين‌جوری هوشمندانه، بی‌غلط و کم‌حرف ببنده. اين‌جور واقعی، اين‌جور از جنس زندگی. بعد ديروز که داشتم تو خانه‌هنرمندان پشت صحنه‌ی فيلم کاغذ بی‌خط رو می‌ديدم، حواسم به اين نکته جلب شد که پايان کاغذ بی‌خط چه‌همه عين پايان آيز-وايد-شات‌ئه. با اين تقاوت که اون‌جا مردِ ماجراست که پيشنهاد س.ک.س می‌ده. و با اين تفاوت که حس من اون سال، موقع تماشای فيلم اين بود که رؤيا تن می‌ده به اين کار، چون می‌دونه چاره‌ی بسته‌شدن چنين مشاجراتی همون رختخوابه، و اين واقعيت رو آگاهانه پذيرفته، و اجراش می‌کنه. و يادمه همون موقع چه دلم خواسته بود ورسيونِ کاغذ شطرنجیِ فيلم رو بنويسم، ورسيونِ زنی که آگاهانه و با توجه به توانايی‌هاش مسير رو به اين‌جا می‌رسونه. زنی که افسار زندگی دستشه و می‌دونه برای بقای زندگی (نه لزومن زندگی مشترک‌ش، برای رسيدن به هدفی که در اون لحظه فکر می‌کنه درسته) بايد چه مسيری رو انتخاب کنه تا به جواب دل‌خواهش برسه. که اصلن آدم‌ها از يک جايی به بعد بايد نقش مظلوم و قربانیِ ماجرا رو بذارن کنار، همون ناتوانی‌ها و نداشته‌ها و دست‌های سيمانی رو تبديل کنن به فرصت، تبديل کنن به نقطه‌ی قوت ماجرا، و از هر جا که شد، هر جوری که شد، سوار زندگی بشن و افسار زندگی رو به دست بگيرن، با اين آگاهی که زندگی همين‌جوريه که هست، و فارغ از من و تو و احساسات ما روال روزمره‌ی خودش رو ادامه می‌ده.

×××××


بعد می‌بينی تجربه‌ی نوشتن از فیلم‌هایی از این‌دست، چه‌همه مثل اینه که درست وسط مجلس به رقصی چنان میانه‌ی میدان مشغول باشی و بخوای هم‌زمان خودت رو، پارتنرت رو و رقصیدن‌تون رو از بالا تماشا کنی، جمع‌بندی کنی و از کلیت اون حرف بزنی. آیزوایدشات به تمامی درباره‌ی بودن در رابطه‌ست. تا زمانی که نفس می‌کشی، تا زمانی که دست و دلت درگيره، در میانه‌ی میدانی. بی‌خود نیست که ده سال دیگه هم که بگذره، نمی‌شه، نمی‌تونی که بشینی یک کلیتِ پدرومادرداری از این فیلم دربیاری و به عنوان مشق تحویل بدی. ناگزیری که همین دست‌وپازدن‌هات میون رابطه‌ها و آدم‌ها و مضامین فیلم رو برداری این‌جوری پراکنده، تدوین‌نشده، بی‌ساختار حتا، بذاری اين‌جا. مجبوریم خب، می‌فهمید؟

Labels:



Comments:
توی گودر نتونستم واست کامنت بذارم
اومدم اینجا
چه نوشتیا
کفم برید
رسمن خطها رو هی هایلات کردم که ینی اینجاش بودم
و کوچ کردم تو بالکن واسه سیگار

همش رو نمی تونستم بخونم یهو
مث خود فیلم می خوام بذارم جلوم باشه ریزه ریزه

که رفتی توی یه ناخودآگاهی که درش خیلی قفله و تو یه جورائی مث یه حس سبک لیز خوردی و رد شدی و رفتی اون تو حالا یه دوربین گرفتی دستت و واسه ما ها که بیرون نشستیم دار ی نشون می دی اون تو چه خبره

می خوام بگم یه همچو نقدیه ها

هزار سال پیش تو انجمن شعر که رفتم
با تب وحشتناکی که داشتم شعر بخونم
کارمو با دو تا جمله از فروغ شروع کردم
وصدام هی واج می گرفت تا من رسمن شدم چیزی که داشتم می خوندم
شدیم یکی

بعد که اومدم پائین علی علوی اومد با لهجه سیرجونیش بهم گفت
خِرابم کردی دختر، خِرابم کردی

حالا من به تو میگم

خخخِرابم ازت
 
منظور از این پایان اینه که همش همینه و خودت رو زیاد ناراحت نکن.

شاداب باشید
 
به نظرم جزو مطالب خوبی بود که راجع به این فیلم خوندم بخصوص برداشتی که از ماسک ها داشتید...این جملات انگلیسی رو به فارسی نوشتن ممکنه گاهی توش طنز داشته باشه و یه فاصله گذاری خوبی هم توش باشه و کمی هم بشه امضا شخصی نویسنده...اما خدا وکیلی خیلی داره کلیشه میشه و کم کم میره رو اعصاب
 
عالی بود. عالی
چه احساس رهایی بخشیه اینکه ببینی یکی دیگه، خصوصا یه دختر یه همچین فیلمی رو دیده، دوست داشته و بارها دیده، درست مثل خود آدم. منم بارها این فیلم رو دیدم. خیلی در درک فیلم و نشانه شناسی قوی نیستم اما عظمت فیلم رو احساس کردم. واقعا خوشوقت شدم. چه خوبه اینترنت و وبلاگ نویسی . واقعا امیدوار کننده است اینکه آدم میفهمه انسانهایی مثل شما هم هستند. بختیار باشی.
 
سلام

استنلیه دیگه. انتظار فیلم بد ازش نداشته باشید.
من درباره این فیلم و روند پیشروی داستانش یه نظر شخصی دارم که ربطی به این نظر شما نداره. اما زیاد ازش مطمئن نیستم.
من چشمان کاملا بسته رو فقط یه بار دیدم اون هم 4 سال پیش. باید گیرش بیارم و یه دور ببینمش. اگه از نظریه خودم مطمئن شدم توی وبلاگم مینویسمش. اما مطمئنا" به زیبایی نظر شما نیست
 
حالا حداقل برای من خوندن این نوشته درست مثل همون تجربه ی از بالا تماشا کردن قضایا بود. چه خود فیلم، چه قضایایی که خیلی پیش، همون موقع که فیلم رو می دیدم، درگیر اونها بودم
همین به قول خودت بی ساختار بودن متن هم بود که گذاشت حسابی تکه تکه هاش رو با پازل ذهنی خودم جور کنم.

ممنون اصلن!؛
 
سلام
هر چند فرصت نشد کل مطلب را بخوانم اما جالب بود
یه لحظه هایی هستند تو زندگی که آدم را داغون می کنه
یه سوال داشتم آیا تا بحال به فلسفه ی
مهمانی فیلم(مهمانی که در آن ماسک (میگذاشتند
فکر کردید؟
میدونید هدفشون چیه؟
در موردش تحقیق کنید به موضوع جالبی می رسید.
 
خیلی زیبا نوشتی خیلی

یه دختر از همین حوالی
 
دقت کردید به قسمتی که بیل ماسک داشت که بیش از نیم ساعت طول میکشه و در آخر بدون اینکه متوجه سیرش شده باشی این شخصیت ماسک دار به جای بیل تو ذهن میشینه انگار که اصن از اول بیل همین بوده.من که وقتی ماسک رو برداشت یکه خوردم.دقیقن مثل سیر ماسک دار شدن آدمای واقعی و یکه خوردن هنگام روبرو شدن با واقعیت
 
نوشته ات عالی بود اما این فیلم خیلی عالی تر از نوشته توئه
از تعبیرت از جشن بال ماسکه خیلی خوشم اومد
جمله پایانی آلیس و بازی چشمای نیکل چقدر کامل چقدر خوب چقدر نمی دونم چی بگم!!!
 
نوشته ات عالی بود اما این فیلم خیلی عالی تر از نوشته توئه
از تعبیرت از جشن بال ماسکه خیلی خوشم اومد
جمله پایانی آلیس و بازی چشمای نیکل چقدر کامل چقدر خوب چقدر نمی دونم چی بگم!!!
 
where are you ayda?
 
قدر خودتو بدون
بعضی نوشتهات عجیب با بقیه فرق میکنه
از یکی به یکیه دیگه که میرم اون تصویری که از تو توی ذهنمه تغییر میکنه.

- وبلاگ نویسی وقتی معنی داره که هیچ کس شخصیت حقیقی تو نشناسه وگرنه میشه یا دکون یا تابلو اعلانات تو .

- چقدر خوب مردها رو میشناسی یک حسی بهم میگه زن بسیار زیبائی هستی و یا خیلی مهربون و یا هر دوش وگرنه نمیشد اینهمه خوب مردها رو بشناسی.
بهر حال مرسی
یک تائیدیه میخوام برای تکرار مطالبت با ذکر مبداء به عنوان مطلبی مستقل و یا مقدمه یک پست.
این روزها دل خوشی من شده وبلاگ نوشتن و نمیدونم چرا علاوه بر ذکر منبع در مورد تو احساس میکنم باید اجازه بگیرم شاید نوشته هات یک جور احساس شخصیه و حس خصوصی بودن بهم میده.
حالا اجازه هست؟
مطمئن باش به گند نمیکشم شون.
 
you think i forget about you?
no way baby!(Gone girl-ish)
still remember you, follow you and love your writings...


 
Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025