Desire knows no bounds |
Friday, January 22, 2010
سردم شده. با خودم فکر میکنم يا بلند شوم چيزی بپوشم، يا لااقل يکی دوتا از رادياتورها را باز کنم. خودم را سُر میدهم عقب، توی آغوشت، به هوای گرم شدن. سرت را از پشت میگذاری روی صورتم، لپتاپ را میچرخانی اينطرفتر که: بذا ببينم اين گودر-گودری که هی مینويسی تو وبلاگت چه شکليه. میچرخم طرفت. تا حالا توی نور گودر تماشات نکردهام.
|
کمی برره ای البته
و خوب برای من که مدتهاست از این حس ها فاصله گرفته ام کاملا نا ملموس
ولی زیبا بود