Desire knows no bounds |
Sunday, January 10, 2010
در يک واقعهی جنايی تمام هدف قاتل اين است که از طريق صحنهسازی، ذهن کارآگاه را معطوف به حقيقتی ورای نشانههای پيشپاافتادهی موجود کند و تفاوت کارآگاه و سايرين نيز در تفاوت موضعی است که در قبال اين ترفند اتخاذ میکنند. تصادفی نيست که در رمانهای کارآگاهی همواره با زوج کارآگاه زيرک و تيزبين و دستيار بیتجربه و حتا کندذهنش مواجهايم. مثلن در «جنايت بر اساس حروف الفبا»ی آگاتا کريستی، مجموعهای از قتلهای زنجيرهای رخ میدهد که از يک الگوی الفبايی تبعيت میکند. در نتيجه انگيزهی قتل را میتوان به سادگی به يک علاقهی بيمارگون نسبت داد تا رمز و رازی در جنايت باقی نماند. اما در نهايت مشخص میشود که هدف قاتل تنها به قتل رساندن يک نفر خاص آن هم با انگيزهی کاملن معقول رسيدن به منقعت و سود مادی بوده است. ولی برای فريب دادن پليس اين الگو را طراحی کرده تا ماجرا از اين طريق فيصله يابد. کارآگاه معنا و پيام حقيقی عمل جنايتکار را در شکل واژگونشدهاش برای او بازپس میفرستد؛ آن هم نه از طريق کنار زدن موانع گمراهگنندهای که ما را از اصل مطلب دور میکند بلکه دقيقن به ميانجی همين موانع. از همين روست که به لحاظ ساختاری، راه حل غلط و همکاری دستيار بیتجربه ضروری است.
رابطهی درونی موانع گمراهکننده و حقيقت نشان میدهد حقيقت نه در ورای قلمرو فريب بلکه در کارکرد بينالاذهانی آن جا دارد. بنابراين وظيفهی کارآگاه بايد خوانش سمپتوماتيک صحنهی قتل باشد. قاتل تمام تلاشش را برای ايجاد يک وحدت خيالی در صحنهی قتل به کار میبرد. اما خوانش سمپتوماتيک از کيفيت طبيعی صحنه به واسطهی کشف يک عنصر مشکوک يا مرموز که تناسب و توازن صحنه را به هم میزند رمزگشايی میکند. از سر همين ضروری بودن راه حل غلط و فريب نمادين است که ژيژک به نقل از استنلی کاول، يگانه ازدواج راستين را تجديد فراش میداند. دربارهی کژ نگريستن -- فرشيد خورشيدنام |
Comments:
Post a Comment
|