Desire knows no bounds |
Monday, February 1, 2010 روزای بدیان اين روزا
روزای قهوهایِ قهوهایِ قهوهای
ازون قهوهای بدرنگای دِر کمدای خونهی پسرخاله مجردهی بابا
زمان بچهگی
يادمه بابا و پسرخالههه میشستن پای بساط تخته
من هی در کمدا رو میديدم و هی دلم میگرفت
تو اون خونه همهچی قهوهای و خاکستری و سيگاری و عبوس بود
اينجا هم همينه
همهچی قهوهای و خاکستری و سيگاری و عبوسه
دوست ندارم خودمو اينهمه بیرنگ
اينهمه عبوس
|
Comments:
Post a Comment
|