Desire knows no bounds |
Saturday, February 13, 2010
آقای انتقام، يا چگونه بعضی سؤالها هستند در زندگانی..
غلت میزنم و با خودم فکر میکنم از اينهمه سير و طولانی خوابيدنه که اينهمه سر حالم يا از اينهمه سير و طولانی خوابيدن در آغوش تو. صدای آشپزخونه میدی. صدای استيک و قارچ و اِ پايل آو سيبزمينی سرخکرده. قرار شده من پامو نذارم تو آشپزخونه. امشب همهچی با توئه. غلت میزنم و يه دونه مغز تخمهی آفتابگردون میذارم دهنم. افقی میذارمش لای دوتا دندونای جلوم و تق، نصفش میکنم. بعد سعی میکنم هر کدوم از نصفهها رو دوباره با زبونم افقی کنم و دوباره تق. تلفن زنگ میزنه. حوصله ندارم نگاه کنم کیه. نگاه نمیکنم کيه. حالا تخمههه شده هشت تا لابد. بدون اينکه بجوئمش با يه قلپ شراب میدمش پايين. شراب سفيده مال شامه، شراب قرمزه مال من. دو تا اسمس میرسه پشت سر هم. خب بابا، خب. غلت میزنم رو شيکم. يه دونه ديگه از مغزا رو برمیدارم. سعی میکنم پامو برسونم به گوشی. نمیرسه. میپرسی کی شام حاضر باشه. نُه. يه خورده خودمو میدم پايينتر، تا جايی که از رو تخت نيفتم. شست پام میرسه به گوشیم، همونجور ولو کف زمين. سعی میکنم بکشمش طرف خودم. میچرخه. دورتر میشه. شت. پا میشم يه قلپ ديگه میخورم برش میدارم ميارمش تو تخت. دوباره غلت میزنم رو شيکم، پاهامو از زانو تا میکنم رو هوا، يه تيکه شکلات میذارم گوشهی لپم و آخرين ميسکالمو میگيرم. سلام میکنه با لحن هميشهش. بعد بیکه بره سر اصل مطلب، میپرسه آيا تو يک زن خوشبخت هستی. هوم؟ من؟ الان؟ همچين سؤالی برای يک مغزِ نيمبطرشرابخورده اصلن سؤال مناسبی نيست. سعی میکنم بگذريم. نمیگذره اما. سؤالشو دوباره تکرار میکنه و خيلی جدی انتظار داره جواب بشنوه. راستش حتا مغز نيمبطرشرابخوردهی من هم لازم نيست برای کسری از ثانيه فکر کنه به جواب اين سؤال؛ جوابشو از حفظ بلده، بیفکر، بیمکث. ولی چرا الان آخه لامصب؟ همونجور که غلت زدهم رو شيکم و پاهامو از زانو تا کردهم تو هوا و يه تيکه شکلات گذاشتهم گوشهی لپم و گوشی دستمه، يه سری کلمههای نامربوط از دهنم مياد بيرون. مغز نيمبطریم اما داره ناناستاپ پرينت میده بيرون. ف.ا.ک. تو همون چند ثانيه يه فيلم طولانی با سرعت از جلو چشمام رد میشه و مغزم همچنان با صدای يه پرينتر آ-سهی جوهرافشان پرينت میده بيرون، خِرت خِرت. يادم نمياد جوابتو چی دادم. يادم نمياد تا چهقد بعد داشتم بهش فکر میکردم. يادمه اما صبح ساعت يازده زنگ زده بودم بهت، بدموقع، و حالا تو انتقامشو ساعت هشت شب گرفته بودی، به موقع. غلت میزنم. شکلاتمو قورت میدم. خيره میشم به سقف. |
شما كه جملهي: Desire Knows No Bounds قاب كرديد زديد بالاي وبلاگتون! ميشه بفرماييد چرا منو رو از ليست گودرتون آنفالو كرديد؟ باقي حرفام رو با اين ريزبينيهايي كه توي نوشتههاتون ازتون سراغ دارم ننوشته بخونيد.