Desire knows no bounds |
Thursday, February 18, 2010
برای منِ روزمرهنويس، اينجوريه که تقريبن همهی آدمای مهم زندگیم نوشته میشن تو وبلاگم. حالا هر کی به نوعی. يعنی تو هر دورهای، رد پای آقاهای موجود و ناموجودِ زندگیم بالاخره به يه ترفندی نوشته شده اينتو. يه آدمايی اما، گير کردهن لای شيرازهی وبلاگ. نمیتونن نمیشه که بيارمشون تو متن. لابد به دلايل امنيتی. مخصوصن اين شبا که رفتوآمد و معاشرتای حضوریمون با بروبچ زياد شده، زياد چشمتوچشم میشيم، زياد از حال و روز هم خبر داريم، يه چيزايی و يه کسايی رو هيچرقمه نمیشه نوشت. چرا؟ چون من خوشم نمياد در مورد فلان پست وبلاگم باهام حرف بزنن. و وقتی هر شب داريم همو میبينيم، خواهناخواه حرف پيش مياد و شوخی پيش مياد و حاشيه پيش مياد، اينه که اتوماتيکلی ترجيح میدم چيزايی رو بنويسم که زياد حاشيه و علامت سؤال نداشته باشن. چيزايی که اگه کسی ازم پرسيد چی بود و کی بود، يه جواب محکمهپسند داشته باشم براش. اينه که آدمِ "شيرازه" هيچ وقت نوشته نمیشه. هيچوقت به زبون نمياد. حضورش جايی ثبت نمیشه. بعد اما آدمه هست، به شدت هست. همينجوری موازی روزهای من داره مياد. همينجوری رابطههه داره برا خودش کش مياد، يهجور کش نامرئیِ يواش، بیکه شده باشه يکی از پُستهای اين وبلاگ. بیکه اومده باشه توی متن. يا اگه نوشتیش، اونقدر جرح و تعديلش کردی و اونقدر تغيير صورت دادیش که ديگه حتا خودِ واقعنیش هم نمیتونه تشخيص بده مخاطب فلان نوشتهست. بعد من دوست ندارم ديگه. دوست ندارم اين مدلی که الان شدهم رو. که وقتی میخوام يه چيزی بنويسم ناخوداگاه ده نفر مختلف با ده تا معذوريت و محذوريت اخلاقی مختلف بيان جلوی چشمم و اونقدر نوشتههه رو بپيچونم که ديگه هيچی از يال و دُمش باقی نمونه. خوشم نمياد برای نوشتن مجبور باشم هی فکر کنم و هی حسابکتاب کنم و هی دودوتا چارتا. وبلاگه داره میشه مث زندگیِ واقعی. و اين مزهشو برا من از بين میبره. خوشايند نيست. دلم میخواد بیخيال همه بشم و وبلاگم بره به سمت همونی که قبلنا بود، اما میدونم فيدبکهايی که خواهم گرفت دوباره دست و پامو میبندن. دوباره پشيمونم میکنن. اينجورياست که آره، مدتيه ديگه دارم اينجا نمینويسم. خبری از روزمرهم نيست اينتو.
يا مثلن همين گودر. از وقتی گورمو دوباره پرايوت کردهم و به جز شصتوچار نفر دوستای خودم ديگه هيشکی رو ندارم توش، کلی فالوئرها و خوانندههای ناشناس شاکی شدهن که چرا فلان و بيسار. خوب آره، قبول دارم خودمم. اما يا بايد پرايوت باشه، يا اگه بخوام همه رو اد کنم که اصولن ديگه پرايووت بودنش معنی نداره و پابليکش میکنم ديگه. اينه که بعد از يه عمر، دوباره درگير چیکار کنم که خدا رو خوش بياد شدهم، بدفرم. |
اما راستی، به نظر من سانسور خیلی بده تو نوشتن، حتی خودسانسوری بدتره. نوشتن از دل، خودش به اندازه کافی سخت هست، که نخوایم انواع و اقسام فیلترا رو تازه بذاریم سر راهش.
به قول گفتنی: آپولو که تجهیز نمی کنیم!داریم وبلاگ می نویسیم.
بعد گفتم خب آدم يه چيز ميگه كه نبايد توي همهي جهاتش تعميم بخوره.
الان كه اين پست رو نوشتي خب مطمئن شدم. راستش اين خوب نوشتنت آدم رو ميكشونه به طرف نوشتههات. وگرنه هيچ قصد تجسس توي روابط شما ندارم و برام جالب هم نيست و خودم هم نميپسندم. يه نگاه داستاني ممكنه از يه آدم رهگذر يه داستان آبدار دربياره و اين بيخود دور خود چرخيدنه واسه متجسس!
با اين حال به عنوان يه ناشناس بهتون حق ميدم. و ميدونم اين وسط ممكنه كسايي پيدا شن كه مريض همچين تجسسهايي باشن و هر كسي قابل اعتماد نيست. بيشتر اينه كه آش نخورده و دهن سوخته.
خلاصه معذرت بابت اون كامنت.
پايدار باشيد
بي هيج ملاحظه اي مينويسي..
حيف..
ديره واسه تو..
واسه اینکه دوباره مثل دفعه قبل مجبور نشم پیغام پسغام کنم و توی وبلاگ این و اون واسه ت پیغام یواشکی بذارم، خودت هر وقت جابجا شدی خبرم کن! خدا رو شکر ماهیچوقت چشم تو چشم نمیشیم. اینهمه سال فقط این صفحه شیشه ای رابطه من با تو " و نه تو بامن" بوده.
مواظب خودت باش دوست جان