Desire knows no bounds




Thursday, June 17, 2010

در حاشیه کتابِ «ترجمه‌ي تنهایی»*
اتاقِ سبز


مخاطبِ اصلیِ ناقد نه سینماگر است و نه تماشاگر؛ مخاطبِ او خودِ فیلم است. ناقد با فیلم گفت‌وگو می‌کند و می‌کوشد تا رازهای نهفته‌ي آن‌را در جریانِ مکالمه کشف کند. اگر این گفت‌وگوی درونی و ذهنی را می‌نویسد، پیش از هر چیز، به این دلیل است که می‌پندارد در کُنشِ نوشتنْ ساده‌تر می‌توان گوشه‌های پنهانِ اثر را کشف کرد. تجربه نشان می‌دهد که سازوکار و منطقِ نوشتار چُنان است که مکالمه‌ی ذهنی با اثر را آسان‌تر می‌کند.
بابک احمدی، گفت‌وگو با فیلم

نوشتن از چیزی که دوست می‌داری آسان نیست. اصلاً این دوست‌‌داشتن است که آسان نیست. چیزی باید باشد که به دل بنشیند، چیزی باید باشد که نگاه را پُر کند و جایی نگذارد برای چیزهای دیگر. نوشتن از چیزی که دوست نمی‌داری آسان‌تر است؛ زمین و‌ آسمان را به‌هم می‌بافی، دلیل ردیف می‌کنی و «آن‌چه باید می‌شد» را ترجیح می‌دهی به «آن‌چه هست». نوشتن از چیزی که دوست نمی‌داری آسان‌تر است، مخاطبی دارد که چشم‌به‌راهِ این نوشته است؛ آن‌که فیلم را ساخته و هر قضاوتی را به جان خریده، آن‌که فیلم را دیده و نپسندیده. امّا نوشتن از چیزی که دوست می‌داری اصلاً آسان نیست، وقتی در این نوشته از خودت مایه می‌گذاری. از فیلمی می‌نویسی که شده است بخشی از وجودِ تو، گوشه‌ای از خاطراتِ تو، جایی در پسِ ذهنت مانده است و هربار به‌بهانه‌ای، یا بی‌بهانه‌ای، از پرده به درمی‌آید و خودی نشان می‌دهد. فیلمی را می‌بینی که بابِ طبعِ توست، سلیقه‌ي توست؛ تصویری از زندگیِ توست اصلاً و درباره‌اش چیزی می‌نویسی که کم ندارد از آن فیلم و کسی این نوشته را می‌خواند و می‌بیند این نوشته بابِ طبعِ اوست، سلیقه‌ی اوست؛ تصویری از رؤیای اوست اصلاً و درباره‌ي چیزی نوشته‌ای که خواسته‌ی اوست و چیزی نوشته‌ای که کم ندارد از رؤیای او. این نهایتِ نوشتن است لابد؛ چیزی را بنویسی که هرکسی بخواندش بگوید «کاش من نوشته بودمش»، «کاش امضای من پای نوشته بود».

نقدِ فیلم را نمی‌نویسیم که چیزی نوشته باشیم فقط؛ می‌نویسیم که چیزی اضافه کنیم به درکِ خودمان. فیلمی را که دیده‌ایم، که پسندیده‌ایم، روی کاغذ ازنو می‌سازیم؛ مرورش می‌کنیم و تکّه‌هایی از فیلم، لابُد، پُررنگ‌تر است، واضح‌تر است و بیش‌تر به چشم می‌آید. حرفی، اشاره‌ای، برقِ نگاهی در صحنه‌ای از فیلم کافی‌ست تا نوشته شکل بگیرد. این حرف، این اشاره، این برقِ نگاه است که بابِ گفت‌وگو را می‌گشاید. می‌نشینی روبه‌روی فیلم؛ یکی تو می‌گویی، یکی او. حرف در حرف تنیده می‌شود و حرفِ تازه‌ای زاده می‌شود؛ تولّدی دیگر است این؛ اثرِ هنریِ تازه‌ای که تقدیم می‌شود به آن اثرِ قبلی. لذّتی که از متن بُرده‌ای را قسمت می‌کنی با دیگری؛ با آن‌که فیلم (متن) را دیده است و پیِ دلیلی می‌گردد شاید برای این‌که ببیند چرا این‌همه از فیلم خوشش آمده است و با دیدنِ چیزی درباره‌ی آن حرف، آن اشاره، آن برقِ نگاه است که دنیا پیشِ چشمانش روشن می‌شود. نقدِ فیلم گذر از تونلی‌ست تاریک که انتهایش نوری چشم‌به‌راهِ ماست. می‌شود چشم‌ها را بست و وقتی گشود که نورِ انتهای تونل آشکار شده است. می‌شود چشم‌ها را باز گذاشت و به تاریکی عادت کرد و وقتی نورِ انتهای تونل با سخاوتِ تمام خود را آشکار کرد، آن‌وقت دید که بین این تاریکی و این روشنایی چه‌قدر فاصله است.

«ترجمه‌ی تنهایی»، منتخبِ نقدهای «صفی یزدانیان»، مجموعه‌ای از لذّت‌هاست، اگر لذّت معنای دیگرِ سرگشتگی باشد، اگر سرخوشی همان سرگردانی باشد و اگر سبُکی و مَنگی و عشوه‌های هر اثری (هر فیلمی) به چشمِ ناقدِ صاحبِ بصیرت بدرخشد و آشکار باشد. این نوشته‌ها را ننوشته‌اند که کسی با خواندن‌شان چیزی بیاموزد (ناقد معلّم نیست) نوشته‌اند که کسی را در لذّتِ متنی (فیلمی) شریک کنند. در نوشتن است که این لذّت را آشکار می‌کند، که آن سرخوشی و سبُکی و مَنگی و عشوه‌های را چُنان قاب می‌گیرد که خودْ بدل می‌شود به اثری هنری. چُنین است که نوشته‌های «صفی یزدانیان» درباره‌ي «آندری تارکوفسکی» و فیلم‌هایش، بازآفرینیِ دنیای فیلم‌های اوست؛ ترجمه‌ي تنهاییِ مردمانی که چاره‌ای ندارند جز نجاتِ جهان. و در همین نوشته‌هاست که روشن می‌شود هر فیلمی را باید به‌شیوه‌ي خودش بررسی کرد و هیچ دو فیلمی از هیچ کارگردانی را نباید در یک ترازو گذاشت. هر فیلمی پیشنهاد می‌کند که چگونه باید بابِ گفت‌وگو با او را باز کنند. آن حرف، آن اشاره، آن برقِ نگاه را خودش پیشنهاد می‌کند. می‌گوید ببین که این درخت، فیلم به فیلم، چه‌قدر سر به فلک کشیده است. می‌گوید ببین که کودک این سطلِ آب را چگونه با خود می‌برد. ببین که این آینه چه هراسی می‌افکند در دلِ تماشاگرش. ببین که این فرشته از آسمان چگونه فرود می‌آید و برلین را تطهیر می‌کند. ببین که زوجِ خوش‌حالِ امریکایی چگونه به دیوارِ ترک‌خورده می‌خورند. ببین که فرانسوی‌های یاغی چگونه مشت گره می‌کنند و آزادیِ سینما را طلب می‌کنند. همین است که (مثلاً) نمای کوتاهی (چهار ثانیه، فقط) در «آینه»‌ي «تارکوفسکی» می‌شود دلیلِ نوشتنِ «آب و آتش». چهار ثانیه را باید به‌دقّت ببینی تا صدوهشت دقیقه را درست ببینی. و این یعنی که با یک‌بار دیدنِ فیلمی نمی‌شود همه‌‌چیزش را دید. دیدارِ دوباره‌ای، بازدیدی، لازم است تا آن چهار ثانیه بشود همان حرف، آن اشاره، آن برقِ نگاه و بدل شود به دلیلِ نوشتنِ مقاله‌ای بلندبالا. و همین هم کافی نیست. هر نگاهی، هر نوشته‌ای، مخصوصِ روزگاری‌ست. زمانی باید بگذرد و دیدارها باید ازنو تازه شوند تا آدمی (ناقد) ببیند که آن‌چه را روی کاغذ آورده بعدِ این سال‌ها باور دارد یا نه. چهار ثانیه‌های دیگری هم در هر فیلمی (هر متنی) لابد هست که در وهله‌ی اوّل به چشم نمی‌آید. گذرِ زمان است چهار ثانیه‌ها را آشکار می‌کند. صبر باید کرد. مرور باید کرد. حافظه را باید امان داد تا چهار ثانیه‌ها را پیدا کند.

سینما را اگر آدم در وجودِ خودش جای دهد، نوشتن از سینما هم آسان می‌شود. سینما را اگر آدم بخشی از وجودِ خودش، بخشی از زندگیِ خودش کند، نوشتن از سینما هم می‌شود بخشی از زندگی‌اش و آن‌که درباره‌ی سینما می‌نویسد، آن‌که فیلمی را (تصویری را) به کلمه درمی‌آورد، دست به اعتراف می‌زند. پرده را کنار می‌زند تا ببینندش. چُنین است که نقدِ فیلم می‌تواند چیزی کم نداشته باشد از ادبیات و می‌تواند امضای شخصیِ آدم باشد. نوشته‌های «صفی یزدانیان» امضا دارند، هویّت دارند و در هر بندی از این نوشته‌ها، این نقدها، می‌شود خودِ او را دید؛ یکی را که عاشقِ سینماست، که سینما بخشی از وجودِ اوست، که بخشی از زندگیِ اوست. و چند منتقدِ سینما را سراغ داریم که صاحبِ چُنین نوشته‌هایی باشند؟

یادِ جمله‌ای از «ویرجینیا وولف» می‌افتم: «تجربه‌های زندگی ارتباط‌ناپذیرند و این است دلیلِ تنهاییِ انسان.» باور ندارید؟

مهرنامه شماره‌ی 3- ضمیمه‌ی کتاب - محسن آزرم

*ترجمه‌ي تنهایی
مجموعه‌ي مقالاتِ سینمایی
صفی یزدانیان(با مقدّمه‌ای از مجید اسلامی)


Comments:
باور داريم اما نه تنها دليل تنهايي ي انسان بلكه يكي از دلايل تنهايي ي انسان !
مثلا يك دليل ديگر را ميتوان بي خبري انسانها از لذتهاي ديگران دانست . يعني كه صرفنظر از آن بخش از لذتهايي كه براي همه است مثل لذت خوردن و خوابيدن و با هم خوابيدن ! بسياري لذتها براي همه درك شدني نيست و همگان اين لذتها را نميبرند و چون چنين است لاجرم تنهايي ي بعدش نيز ناگزير است . مثلا چطور ميشود همين لذت نقد نوشتن و يا نقد خواندن را با كسي قسمت كرد كه اصلا نميداند سينما چيست ؟! حتي چگونه ميشود كه لذت فيلم ديدن را با كساني قسمت كرد كه نميدانند فيلم چيست ؟!و قسعليهذا
اينگونه است كه انسانها در حوزه ي لذت نيز تنها ميشوند و اينگونه است كه فيلم را در خلوت خود ميبينند و نقد را به تنهايي ميخوانند و تيتر نوشته را از بغل دستي پنهان ميكنند.
اينگونه است كه هشتصد سال پيش پير ما گفت : اي بي خبر ز لذت شرب مدام ما !
 
Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025