Desire knows no bounds |
Monday, June 21, 2010 ![]() دارم عکسای رختخوابیِ زینب رو نگاه میکنم. مجموعهی داخلی-خارجیتر. دلم میخواد چاپشدهشونو داشتم همینجوری هی ورق میزدم. هنوزم که هنوزه آدمِ کتاب دیجیتال نیستم. آدمِ روزنامه و مجله و آلبوم دیجیتال هم. دلم میخواد ورق بزنم. صورتمو ببرم جلو. نزدیک عکسه. خورد بشم تو دیتیلها. بعد دو صفحه برگردم عقب، مشخصات آدمای رختخواب قبلی رو بخونم دوباره. با این یکی مقایسهشون کنم. بعد همینجوری که دو سه تا عبارت پایین عکسو میخونم برا خودم آدما رو تخیل کنم. اصن من دوست دارم عکسایی رو که اینجوری قصه دارن تو خودشون. که دست تو رو میگیرن برمیدارن با خودشون میبرن تو خونهی آدمه. میشینی به تماشای ملافهها و رختخواب آدما و باقی لایفاستایلشونو برا خودت تخیل میکنی. براشون لباس میدوزی. رنگ کابینتهاشونو حدس میزنی. مبل نشیمنشونو، کاشیهای حمومشونو. شبا چی میخورن چه فیلمایی دوست دارن کدوم کتابا رو میخونن ماشینشون چیه. اصنتر من میمیرم برا عکسایی که دیتیلهای طبیعی و روزمره دارن از خونه زندگی آدما. از تو کمداشون، روی میزهای کارشون، تو کشوی قاشقچنگال آشپزخونههاشون، از دمپاییهای توی توالتهاشون. عکسایی که منو هل میدن تو حیاطخلوتِ آدما و بهم اجازه میدن برا خودم تو خونهشون بچرخم و اینور اونور سرک بکشم. با همین عکسای رختخوابی برم تو اتاقخوابهاشون و ببینم چندتا بالش دارن رو تخت، کدوم کتاب کنار دستشونه، حدس بزنم شبا رو شیکم میخوابن یا تاقباز. اینجوریاست که بعضی عکسا میشن کلیدهای تو اون بانکهی شیشهای، تو مایبلوبریفیلان، میتونی هر وقت خواستی کلیدو برداری راه بیفتی بری تو خونهی آدمه، گوشه کنار خونهش رو تماشا کنی و گوشه کنار باقیِ زندگیش رو برا خودت قصه ببافی. |
Comments:
http://www.brionycampbell.com/projects/the-dad-project
Post a Comment
|