Desire knows no bounds |
Thursday, July 15, 2010
کار نقد رمزگشایی یا پردهخوانی نیست...
معمولاً هیچوقت راجعبه فیلمی که ندیدهام چیزی نمیخوانم، ولی اگر فیلم را دیده باشم و کنجکاو باشم که بقیه دربارهاش چی میگویند، میروم و نوشتهها را میخوانم. آنجا خیلی مهم است که بتوانم با دنیای نوشته ارتباط برقرار کنم. یعنی اگر از آن نقدهایی باشد که میخواهد «درس» بدهد، خب نمیخوانمش؛ نه بهخاطر اینکه نمیخواهم چیزی یاد بگیرم، بهخاطرِ اینکه آن لحنِ «رمزگشایی» خیلی سلیقهی من نیست. نمیدانم، فکر میکنم کارِ نقد «رمزگشایی»، یا «پرده خوانی» نیست. خیلی نقدها مثلِ «پرده خوانی» است و شروع میکنند به گفتنِ اینکه مثلاً اینجا معنیِ رنگِ آبی این است و داستان گُلدان این است؛ که بهنظرم خیلی اقتدارگراست و آدم را با دانشی که دارد، یا میگوید دارد، خفه میکند. اینجور نقد پسام میزند، امّا این خودش یکجور سبک است. درعینحال خیلی هم خوب است، چون با دیدنِ اسمِ فلان نویسنده میفهمم بهتر است آن نقد را نخوانم، چون یکجور خودآزاریست و عصبیام میکند. یکچیزی را درست نمیفهمم؛ میشود با خواندن یک نقدِ منفی تفریح کرد، ولی با نوشتنِ نقدِ منفی قرار است چهکار کنم؟ قرار است کسی را قانع کنم که آن فیلم خوب نیست؟ که بدترین کارِ دنیاست در هر زمینهای. مثلِ این است که یکنفر یکی را دوست دارد و تو بروی بهش بگویی نه، به این دلایل دوستش نداشته باش. می شود حرص خورد و غمگین شد اما برای همچه چیزی که نمیشود منطق آورد. یکبار چیزی دربارهی هوشنگ طاهری نوشتم که نمیدانم خواندهاید یا نه؛ بعد از اینکه در تصادف فوت کرد. نوشتم خیلی از برگمان متشکریم که طاهری را به ما معرّفی کرد. درواقع، وقتی در فضای فرهنگیِ خودت یکی مثلِ هوشنگ طاهری را به بهانهی برگمان پیدا میکنی خیلی خوشحال میشوی. مهم است که طاهری چهجوری مینوشت، مهم است که نگاهش به سینما چی بود، برای من که شاگردش بودم مهم است که سرِ کلاس چهجوری درس میداد. این فیلمها و هنرمندان هرچند مهم هستند، ولی گاهی هم بهانهاند که در فضای فرهنگیِ خودمان شریک پیدا کنیم، حرف بزنیم و کاری را بکنیم که خودمان قبول داریم. یکی از این کارها، یا مهمترینشان، کلمه است. زمانی از من هم پرسیده بودند فیلمهای عمرت چیست. خب، دهتا فیلم را نوشتم و نفهمیدم چرا بعضیها صدتا فیلم را نوشتند. بازیست دیگر، میگوید دهتا، حالا آنقدر هم مهم نیست که بعدها تاریخ دربارهمان اشتباه کند. به هرحال فیلمها را نوشته بودم و یکیاش هم اشکها و لبخندها بود. مخصوصاً هم همیشه مینویسم اشکها و لبخندها، نه The Sound of Music. اگر فیلمِ عُمر میگویید، من از ششسالگی عاشقِ نسخهی فارسی این فیلم بودهام. هنوز هم اگر جایی نشانش بدهند، مینشینم و میبینمش. بعد شنیدم یکعدّه گفتهاند دیدی؛ این که اینقدر میگفت تارکوفسکی حالا دمِ خروسش معلوم شد! خب یعنی چی؟ ما که عبوس و فرهیخته زاده نشدهایم؛ اینجوریایم دیگر و یک فیلمهایی هم فیلمهای عُمر من است. بعضی از این فیلمها با تربیتی که شدهام، با فضا و کنار دوستانم شاید فیلمهای خاصتری باشد، ولی فیلمهایی هم هست که هنوز به زندگی من جواب میدهد. همین الان وقتی میخواهم یکچیزی را، یک وضعیتِ آشفتهی روحی را، خیلی تحمّل کنم، یادِ «یک ظرفِ پُر میوه، یک باغِ پُر گُلِ» فیلمِ اشکها و لبخندها میافتم و برای خودم میخوانمش. خب، این منام و در آن لحظهای که اشکها و لبخندها بهم معنی میدهد، به این فکر نمیکنم که پس دریمرز چی؟ یعنی در تاریخِ سینما ننشستهام، در لحظهی خودم هستم. بعدِ تحریر: گفتوگو با صفی یزدانیان را دربارهی نقدِ فیلم، بهمناسبتِ کتابِ تازهاش ـ ترجمهی تنهایی ـ در شمارهی دوم دورهی جدیدِ دوماهنامهی نافه (تیرِ هشتادونُه) بخوانید. [+] |
روی اون "به علاوه"ی توی کروشه اگه کلیک کنی میفهمی!
Kollan raftam too kare ershade mardom, ke agha az ye matlabi khoshetoon miad, narin zerti pastesh konid! ye linki ye chizi...
mamlekate eslamiye dige, hame mojazanvase nahi az monkar!
in ke chenin chizi ro inja bebinam kheili shegeft zadam kard.
ک مثل در جاده ی مالهالند