Desire knows no bounds |
Sunday, July 18, 2010
آن *** نازنین یا دسر رانِ مرغِ غلتانیده در بستنی
مانی اساماس داد بیا *** نازنینتون رو ببین. با خودم فکر کرده بودم اوه2، اما دلم خواسته بود از نزدیک ببینمش و رفته بودم. حوالی نه و نیم شب، نشسته بودیم روی تراس. نشسته که نه، برای خودمون یه جور خوبی ولو شده بودیم. چرا؟ چون تو بِلِندِر مولینکس معجون میکس آب لیموی تازه داشتیم (به شیوهی دست-اَفشار) با یه عالمه یخ و کمی شکر و مقادیری نوشامیدنی. دور اولِ معجون حال همه رو خوب کرده بود. حال و هوای تراس دلچسب بود. راحتیهای نرم و قدکوتاه، شمعهای چاق و مهربون لب هره، نیمکت کمحرفِ چوبی به موازات لبهی تراس که کمکم داشت پر میشد از پوست پسته، و یه عالم آقاهای غول که داشتن ماها رو معرفی میکردن به هم. دور دوم فهمیده بودیم که خاستگاه اون دیالوگهای معروف مینای کنعان کجا بوده، من دوزاریم افتاده بود اون خانوم خوشتیپه که سر مسابقهی آلمان-آرژانتین تو مهمونی روبروی من نشسته بود همسر *** بوده و چهقدر بهمون خوش گذشته بوده، فهمیدیم شهره چشمهای قشنگای داره و نقاشیهاش هیچکدوم چشم ندارن و حتا اصلن چیز عجیبی نیست که آدم فیلمی از بلاتار ندیده باشه. حوالی دور سوم هنوز نشسته بودیم روی تراس. نشسته که نه، برای خودمون یه جور خوبی ولو شده بودیم. ازون جمعها که اسمشو میشه گذاشت «محفل». یه عالم آقاهای غول ما رو به هم معرفی کرده بودن. برتولوچی و کیارستمی و بلاتار و ژولی دلپی و مهرجویی و ریچارد لینکلیتر. اسمهای آشنا که پرت میشد توی فضا، «غریبههای درون»مون چشماشون برق میزد، میپریدن رو هوا اسما رو بُل میگرفتن و با هم آشنا در میومدن. روبروی من کسی نشسته بود که اندازهی من قربون صدقهی «پیش از غروب» میرفت. بغلدستیم مث من با دیدن فلان صحنهی فیلم اشکش دراومده بود. اون یکی مث ما از خوندن فلان نوشتهی سینمایی به وجد اومده بود. نوشتهی «رویابینها» باعث فلان رفاقتهای مشترک شده بود. اسمها و کلمهها مث یه مشت نخ نامرئی رنده میشدن روی تراس و آدمها رو به هم گره میزدن. بعد از شام، وقتی داشتیم دسرهای هیجانانگیز میخوردیم، از ران مرغ غلتانیده در بستنی گرفته تا تارت شاتوت و کیک شکلاتی و الخ، بدون چایی البته، تحقیقن(!)، داشتم با خودم فکر میکردم چه سهم بزرگی از زندگیم رو مدیون کلمههام. کلمهها چههمه بهتر از من بلدن راهشون پیدا کنن، به جایی که میخوان برسن. مهم نیست من کجا وایستاده باشم به تماشا، مهم اینه که مث یه همچین شبایی کنار آدماییام که دوسشون دارم. و دارم از دوستداشتنشون لذت میبرم. «اما بهتر است که نامها اینجا ردیف نشوند. خودشان میدانند.» ممنون آقای برتولوچی. |
من 120 کیلو وزن دارم ولی
وقتی از چیزایی که میگی خوردی ,
حس میکنم دارم خفه میشم
چه جوری بعدش خوابت میبره؟
البته کلا نوش جونت
البته نه بخاطر خوردن معجون و نوشاميدني ! و شام و ران مرغ غلتيده در بستني و تارت شاتوت و كيك شكلاتي و چه و چه و چه ، بلكه بخاطر همنشيني با اينهمه غول !
يعني همنشيني با يه عالم آقاهاي غول نظير برتولوچي و كيارستمي و ژولي دلپي و مهرجويي و كي و كي و كي ، كه نميذاره اصلن آدم خوابش بگيره . كه اصلن خواب به چشم آدم بياد . اصلن چه معني داره آدم اينا رو ول كنه و بره بگيره بخوابه ؟!
اصلن چه معني داره آدم اينجور موقع ها در بياد و به طرف بگه آقا رسمن خوش بحالتون !