Desire knows no bounds |
Sunday, July 4, 2010
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم - ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم / می مخور با همهکس تا نخورم خون جگر - سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم / شهرهی شهر مشو تا ننهم سر در کوه - شور شیرین منما تا نکنی فرهادم / رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس - تا به خاک در آصف نرسد فریادم / حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی - من از آن روز که در بند توام آزادم / زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم - طره را تاب مده تا نکنی بیتابم / یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم - غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم / رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم - قد برافراز که از سرو کنی آزادم / شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را - یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
با خودم فکر میکنم حافظ عجب ترکیب واقعی، انسانی و ملموسای را از وضعیت یک عاشق، یک عاشقِ دورافتادهی خستهی بهوصالنرسیده(حالا گیریم نسبتن) دارد ارائه میدهد در این «زلف بر باد مده»اش. چهقدر خوب تمام این حسهایی را که آدم همینجوری درهم دچارشان میشود از فراق، یکجا جمع کرده. حالا من اینجا البته شعر را با خوانش و تقطیعِ نامجو نوشتهام، که بدی هم نیست برای خودش. تو را خیال میکنم اما که دورتادورِ پارک را با تیشرت چسبانِ عرقکردهات تندتند راه میروی و هدفون توی گوشات است و داری برای خودت دااااد میزنی «تا ننهم سر در کوه»، فریاد میکشی «تا نکنی ناشادم». صدایت را خش میدهی، گلویات را خش میدهی وقتی میخوانی «تا نخورم خون جگر». لابد ته دلت هم یک گوشهی چشمی به من و اینروزهایم و اینهایی که مصادیقشان در شعر آمده داری و یک فحش لایتی هم میدهی که «شما زنا همهتون همیناین انگار». با خودم فکر میکنم در هفتهشت بیت چهطور هم عشق دارد، هم شور دارد، هم درد دارد، هم حسادت و هم غربت و هم غبطه و هم غیرت و هم غیظ بیگانه و هم اخلاص و هم رهایی و هم بند و هم امید به رخبرافروزیاش. حالا گیرم یکنمه رگهی مردِ ایرانیاش بالا باشد و به همهچیِ آدم گیر بدهد و هی تلویحن و با زبان چرب و نرم بگوید با غریبهها نرو عرقخوری جانِ دلم، بپوشان آن یقه را، فِلِرت نکن جلوی فلانی، با بیساری کار نکن، با مرد نامحرم نرو سینما، در مورد آقای ایکس لازم نیست اینهمه کِر کنی، خوشم نمیآید با آقای ایگرگ معاشرت کنی، با عباس آقا برو با عباس آقا برگرد، و چه و چه. علیرغم تمامِ اینها، آدمیم دیگر، میبینی طفلی چههمه نشسته از راه دور برای خودش فکر و خیال کرده، غصه خورده، اشک ریخته، امید بسته، حرص خورده، ابرو بالا برده، قند در دلش آب کرده، خراش داده حنجرهاش را. بعد همهی اینها را حافظ برداشته یکجا جمع کرده. آنهم هزار سال پیش. یکجوری هم جمع کرده که برای ما امروزیها هم صدق کند، با یکی دو سانت پس و پیش. کجا میشود این همه این جور تام و تمام جمع کرد همهی حسهای آدم را، آدمِ دچار را، آدمِ دورمانده از معشوق را. شما بگیر اصلن آدمِ ال-دی را. اینجوریهاست که میبینی حافظ هم هزار سال پیش، با آن جلال و جبروت و آن همه کراماتاش، ازین دست گیرها و مصائب و آلام بشری داشته. من و تو که دیگر جای خود داریم آقا. غصه نخوریم هی. |
می مخور با همهکس تا نخورم خون جگر/ سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم