Desire knows no bounds |
Saturday, July 3, 2010
هفت سال پیش بود گمونم. اونوقتا «دفتر سیاهه»م یه دفتر سبز بود که تقربین تموم شده بود و پُرِ پُر بود. مراد اومده بود ایران. باباش سرطان داشت. داشت میمرد. دلم میخواست خوشحالش کنم. گفت دفترتو بده به من. گفتم خب. گفتم فقط بذار قبل ازینکه بدم بهت یه کپی ازش بگیرم. گفت «آن که همهچیزش را نداده است هیچ چیزش را نداده است». کپی نگرفتم. دادم بهش.
ازون سال تا حالا، نشده مورد مشابهای پیش بیاد و به اون جملهی مراد فکر نکنم. خیلی وقتا بوده که من آدمِ دادنِ همهچیزم نبودهم تو رابطه، خیلی جاها. اما برعکسشو همیشه توقع داشتهم. همیشه عادت کرده بودم به صورت دیفالت این انتظار رو از آدمهام داشته باشم. همیشه معیار مهمی بوده برام، برای سنجیدن طرف مقابلم، سنجیدن جایگاه خودم، سنجیدن اشل رابطهمون. هنوزم که هنوزه، سرِ این مدل پیچهای رابطه که میرسم (مهم نیست رابطهم با کی. از اعضای خانواده گرفته تا دوست و آشنا و تا رفیق صمیمی و پارتنر و الخ) یاد حرف مراد میفتم و مغزم ناخوداگاه متر میگیره دستش و «حسابکتاب»های طرف مقابل رو حسابکتاب میکنه. بعد؟ بعد یه روزی میرسه که میشینم میبینم چهجوری آدمها تو ذهنم دستهبندی شدهن -سلام سارای کتابها-. چهجوری آدمها خودشون بیکه من بهشون دست بزنم از تو یه فولدر درمیان میرن تو یه فولدر دیگه. و چهجوری وسط این کپی-پیستهای میان-فولدری، تصوراتت در مورد آدمه شروع میکنه به عوض شدن، تغییر شکل دادن، بازسازی شدن. و خب کیه که ندونه خیلی وقتا تو خیلی از بازسازیها یههو ماهیت فضا به کل تغییر میکنه. چیزی به وجود میاد که قبلتر اصلن انتظارشو نداشتی. انگار یه تغییر شیمیایی، بیحفظ خواص قبلی. من؟ من از تغییرات شیمیایی میترسم. |
ایمان بیاوریم به اختاپوس !
چی شد پس؟ چه جوری سبک برم؟ نگفتی که...